خودي

خودي روشن ز نور کبريائي است
رسائي هاي او از نارسائي است
جدائي از مقامات وصالش
وصالش از مقامات جدائي است
چو قومي در گذشت از گفتگوها
ز خاک او برويد آرزوها
خودي از آرزو شمشير گردد
دم او رنگ ها برد ز بوها
خودي را از وجود حق وجودي
خودي را از نمود حق نمودي
نميدانم که اين تابنده گوهر
کجا بودي اگر دريا نبودي
دلي چون صحبت گل مي پذيرد
هماندم لذت خوابش بگيرد
شود بيدار چون من آفريند
چو من محکوم تن گردد بميرد
وصال ما وصال اندر فراق است
گشود اين گره غير از نظر نيست
گهر گم گشته ي آغوش دريا است
وليکن آب بحر آب گهر نيست
کف خاکي که دارم از در اوست
گل و ريحانم از ابر تر اوست
نه من را مي شناسم من نه (او) را
ولي دانم که من اندر بر اوست