بملک خويش عثماني امير است
دلش آگاه و چشم او بصير است
نه پنداري که رست از بند افرنگ
هنوز اندر طلسم او اسير است
خنک مردان که سحر او شکستند
به پيمان فرنگي دل نه بستند
مشو نوميد و با خود آشنا باش
که مردان پيش ازين بودند و هستند
به ترکان آرزوي تازه دادند
بناي کارشان ديگر نهادند
وليکن کو مسلماني که بيند
نقاب از روي تقديري گشادند