تو چه داني که درين گرد سواري باشد

دگر آئين تسليم و رضا گير
طريق صدق و اخلاص و وفاگير
مگو شعرم چنين است و چنان نيست
جنون زيرکي از من فراگير
چمن ها زان جنون ويرانه گردد
که از هنگامه ها بيگانه گردد
از آن هوئي که افکندم درين شهر
جنون ماند ولي فرزانه گردد
نخستين لاله ي صبح بهارم
پياپي سوزم از داغي که دارم
بچشم کم مبين تنهائيم را
که من صد کاروان گل در کنارم
پريشانم چو گرد ره گذاري
که بر دوش هوا گيرد قراري
خوشا بختي و خرم روزگاري
که بيرون آيد از من شهسواري
خوش آن قومي پريشان روزگاري
که زايد از ضميرش پخته کاري
نمودش سري از اسرار غيب است
زهر گردي برون نايد سواري
به بحر خويش چون موجي تپيدم
تپيدم تا بطوفاني رسيدم
دگر رنگي ازين خوشتر نديدم
بخون خويش تصويرش کشيدم
نگاهش پر کند خالي سبو را
دواند مي بتاک آرزوها
ز طوفاني که بخشد رايگاني
حريف بحر گردد آب جوها
چو بر گيرد زمام کاروان را
دهد ذوق تجلي هر نهان را
کند افلاکيان را آنچنان فاش
ته پا مي کشد نه آسمان را
مبارکباد آن پاک جان را
که زايد آن امير کاروان را
ز آغوش چنين فرخنده مادر
خجالت مي دهم حور جنان را
دل اندر سينه گويد دلبري هست
متاعي آفرين غارتگري هست
بگوشم آمد از گردون دم مرگ
«شگوفه چون فرو ريزد بري هست »