بگو از من نوا خوان عرب را
بهاي کم نهادم لعل لب را
از آن نوري که از قرآن گرفتم
سحر کردم صد و سي ساله شب را
بجانها آفريدم هاي و هو را
کف خاکي شمردم کاخ و کو را
شود روزي حريف بحر پر شور
ز آشوبي که دادم آب جو را
تو هم بگذار آن صورت نگاري
مجو غير از ضمير خويش ياري
بباغ ما بر آوردي پر و بال
مسلمان را بده سوزي که داري
بخاک ما دلي در دل غمي هست
هنوز اين کهنه شاخي را نمي هست
به افسون هنر آن چشمه بگشاي
درون هر مسلمان زمزمي هست
مسلمان بنده ي مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
که اصلش در ضمير کائنات است
بده با خاک و آن سوز و تابي
که زايد از شب او آفتابي
نوا آن زن که از فيض تو او را
دگر بخشند ذوق انقلابي
مسلماني غم دل در خريدن
چو سيماب از تپ ياران تپيدن
حضور ملت از خود در گذشتن
دگر بانگ انا المنت کشيدن
کسي کو فاش ديد اسرار جان را
نه بيند جز بچشم خود جهان را
نوائي آفرين در سينه ي خويش
بهاري ميتوان کردن خزان را
نگهدار آن چه در آب و گل تست
سرور و سوز و مستي حاصل تست
تهي ديدم سبوي اين و آن را
مي باقي به ميناي دل تست
شب اين کوه و دشت سينه تابي
نه در وي مرغکي نه موج آبي
نگردد روشن از قنديل رهبان
تو ميداني که بايد آفتابي
نکو ميخوان خط سيماي خود را
بدست آور رگ فرداي خود را
چو من پا در بيابان حرم نه
که بيني اندرو پهناي خود را