رومي

بکام خود دگر آن کهنه مي ريز
که با جامش نيرزد ملک پرويز
ز اشعار جلال الدين رومي
به ديوار حريم دل بياويز
بگير از ساغرش آن لاله رنگي
که تأثيرش دهد لعلي به سنگي
غزالي را دل شيري به بخشد
بشويد داغ از پشت پلنگي
نصيبي بردم از تاب و تب او
شبم مانند روز از کوکب او
غزالي در بيابان حرم بين
که ريزد خنده ي شير از لب او
سراپا درد و سوز آشنائي
وصال او زبان دان جائي
جمال عشق گيرد از ني او
نصيبي از جلال کبريائي
گره از کار اين ناکاره وا کرد
غبار رهگذر را کيميا کرد
ني آن ني نوازي پاکبازي
مرا با عشق و مستي آشنا کرد
بروي من در دل باز کردند
ز خاک من جهاني ساز کردند
ز فيض او گرفتم اعتباري
که با من ماه و انجم ساز کردند
خيالش با مه و انجم نشيند
نگاهش آن سوي پروين به بيند
دل بيتاب خود را پيش او نه
دم او رعشه از سيماب چيند
ز رومي گير اسرار فقيري
که آن فقر است محسود اميري
حذر زان فقر و درويشي که از وي
رسيدي بر مقام سر بزيري
خودي تا گشت مهجور خدائي
به فقر آموخت آداب گدائي
ز چشم مست رومي وام کردم
سروري از مقام کبريائي
مي روشن ز تاک من فرو ريخت
خوشا مردي که در دامانم آويخت
نصيب از آتشي دارم که اول
سنائي از دل رومي برانگيخت