گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با اين مسلماني که دارم
مرا از کعبه مي راند حق اوست
فرنگي صيد بست از کعبه و دير
صدا از خانقاهان رفت لا غير
حکايت پيش ملا باز گفتم
دعا فرمود يارب عاقبت خير!
به بند صوفي و ملاير اسيري
حيات از حکمت قرآن نگيري
بآياتش ترا کاري جز اين نيست
که از بس او آسان بميري
ز قرآن پيش خود آئينه آويز
دگرگون گشته ئي از خويش بگريز
ترازوئي بنه کردار خود را
قيامت هاي پيشين را برانگيز
ز من بر صوفي و ملا سلامي
که پيغام خدا گفتند ما را
ولي تأويل شان در حيرت انداخت
خدا و جبرئيل و مصطفي را
ز دوزخ واعظ کافر گري گفت
حديثي خوشتر از وي کافري گفت
نداند آن غلام احوال خود را
که دوزخ را مقام ديگري گفت
مريد خود شناسي پخته کاري
به پيري گفت حرف نيش داري
بمرگ ناتمامي جان سپردن
گرفتن روزي از خاک مزاري
پسر را گفت پيري خرقه بازي
ترا اين نکته بايد حرز جان کرد
به نمرودان اين دور آشنا باش
ز فيضشان براهيمي توان کرد