حضور رسالت - قسمت اول

الا يا خيمگي خيمه فرو هل
که پيش آهنگ بيرون شد ز منزل »
خرد از راندن محمل فرو ماند
زمام خويش دادم در کف دل
نگاهي داشتم بر جوهر دل
تپيدم آرميدم در بر دل
رميدم از هواي قريه و شهر
بباد دشت وا کردم در دل
ندانم دل شهيد جلوه ي کيست
نصيب او قرار يک نفس نيست
بصحرا بردمش افسرده تر گشت
کنار آبجوئي زار بگريست
مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
بجان شان ز آواز جرس شور
چو از موج نسيمي در نيستان
باين پيري ره يثرب گرفتم
نوا خوان از سرور عاشقانه
چون آن مرغي که در صحرا سر شام
گشايد پر به فکر آشيانه
گناه عشق و مستي عام کردند
دليل پختگان را خام کردند
بآهنگ حجازي مي سرايم
«نخستين باده کاندر جام کردند»
چه پرسي از مقامات نوايم
نديمان کم شناسند از کجايم
گشادم رخت خود را اندرين دشت
که اندر خلوتش تنها سرايم
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
که راکب خسته و بيمار و پير است
قدم مستانه زد چندان که گوئي
بپايش ريگ اين صحرا حرير است
مهار اي ساربان او را نشايد
که جان او چو جان ما بصير است
من از موج خرامش مي شناسم
چو من اندر طلسم دل اسير است
نم اشگ است در چشم سياهش
دلم سوزد ز آه صبح گاهش
همان مي کو ضميرم را بر افروخت
پياپي ريزد از موج نگاهش
چو خوش صحرا که در وي کاروان ها
درودي خواند و محمل براند
به ريگ گرم او آور سجودي
جبين را سوز تا داغي بماند
چو خوش صحرا که شامش صبح خند است
شبش کوتاه و روز او بلند است
قدم اي راهرو آهسته تر نه
چو ما هر ذره ي او دردمند است
امير کاروان آن اعجمي کيست؟
سرود او بآهنگ عرب نيست
زند آن نغمه کز سيرابي او
خنک دل در بياباني توان زيست
مقام عشق و مستي منزل اوست
چه آتش ها که در آب و گل اوست
نواي او به هر دل سازگار است
که در هر سينه قاشي از دل اوست
غم پنهان که بي گفتن عيان است
چو آيد بر زبان يک داستان است
رهي پر پيچ و راهي خسته و زار
چراغش مرده و شب در ميان است
به راغان لاله رست از نوبهاران
بصحرا خيمه گستردند ياران
مرا تنها نشستن خوشتر آيد
کنار آبجوي کوهساران
گهي شعر عراقي را بخوانم
گهي جامي زند آتش بجانم
ندانم گرچه آهنگ عرب را
شريک نغمه هاي ساربانم
غم راهي نشاط آميزترکن
فغانش را جنون انگيزتر کن
بگير اي ساربان راه درازي
مرا سوز جدائي تيز تر کن
بيا اي هم نفس با هم بناليم
من و تو کشته ي شأن جماليم
دو حرفي بر مراد دل بگوئيم
بپاي خواجه چشمان را بماليم
حکيمان را بها کمتر نهادند
بنادان جلوه ي مستانه دادند
چه خوش بختي چه خرم روزگاري
در سلطان به درويشي گشادند
جهان چار سو اندر بر من
هواي لا مکان اندر سر من
چو بگذشتم ازين بام بلندي
چو گرد افتاد پرواز از پر من
درين وادي زماني جاوداني
ز خاکش بي صور رويد معاني
حکيمان با کليمان دوش بر دوش
که اين جا کس نگويد لن تراني »
مسلمان آن فقير کج کلاهي
رميد از سينه ي او سوز آهي
دلش نالد چرا نالد؟ نداند
نگاهي يا رسول اله نگاهي
تب و تاب دل از سوز غم تست
نواي من ز تأثير دم تست
بنالم زانکه اندر کشور هند
نديدم بنده ئي کو محرم تست
شب هندي غلامان را سحر نيست
باين خاک آفتابي را گذر نيست
بما کن گوشه ي چشمي که در شرق
مسلماني ز ما بيچاره تر نيست
چه گويم زان فقيري دردمندي
مسلماني به گوهر ارجمندي
خدا اين سخت جان را يار بادا
که افتاد است از بام بلندي
چسان احوال او را بر لب آرم
تو مي بيني نهان و آشکارام
ز رو داد دو صد سالش همين بس
که دل چون کنده ي قصاب دارم
هنوز اين چرخ نيلي کج خرام است
هنوز اين کاروان دور از مقام است
ز کار بي نظام او چه گويم
تو مي داني که ملت بي امام است
نماند آن تاب و تب در خون نابش
نرويد لاله از کشت خرابش
نيام او تهي چون کيسه ي او
بطاق خانه ي ويران کتابش
دل خود را اسير رنگ و بو کرد
تهي از ذوق و شوق و آرزو کرد
صفير شاهبازان کم شناسد
که گوشش با طنين پشه خو کرد
بروي او در دل نا گشاده
خودي اندر کف خاکش نزاده
ضمير او تهي از بانگ تکبير
حريم ذکر او از پا فتاده
گريبان چاک و بي فکر رفو زيست
نميدانم چسان بي آرزو زيست
نصيب اوست مرگ ناتمامي
مسلماني که بي الله هو زيست
حق آن ده که مسکين و اسير است
فقير و غيرت او دير مير است
بروي او در ميخانه بستند
درين کشور مسلمان تشنه مير است
دگر پاکيزه کن آب و گل او
جهاني آفرين اندر دل او
هوا تيز و بدامانش دو صد چاک
بينديش از چراغ بسمل او
عروس زندگي در خلوتش غير
که دارد در مقام نيستي سير
گنهکاريست پيش از مرگ در قبر
نکيرش از کليسا منکر از دير
بچشم او نه نور و ني سرور است
نه دل در سينه ي او نا صبور است
خدا آن امتي را يار بادا
که مرگ او ز جان بي حضور است
مسلمان زاده و نامحرم مرگ!
ز بيم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلي در سينه ي چاکش نديدم
دم بگسسته ئي بود و غم مرگ
ملوکيت سراپا شيشه بازي است
ازو ايمن نه رومي ني حجازي است
حضور تو غم ياران بگويم
باميدي که وقت دل نوازي است
تن مرد مسلمان پايدار است
بناي پيکر او استوار است
طبيب نکته رس ديد از نگاهش
خودي اندر وجودش رعشه دار است
مسلمان شرمسار از بي کلاهي است
که دينش مرد و فقرش خانقاهي است
تو داني در جهان ميراث ما چيست
گليمي از قماش پادشاهي است
مپرس از من که احوالش چسان است
زمينش بد گهر چون آسمان است
بر آن مرغي که پروردي بانجير
تلاش دانه در صحرا گران است
بچشمش وا نمودم زندگي را
گشودم نکته ي فردا و دي را
توان اسرار جان را فاش تر گفت
بده نطق عرب اين اعجمي را
مسلمان گر چه بي خيل و سپاهي است
ضمير او ضمير پادشاهي است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بي پناهي است
متاع شيخ اساطير کهن بود
حديث او همه تخمين و ظن بود
هنوز اسلام او زنار دار است
حرم چون دير بود او برهمن بود
دگرگون کرد لاديني جهان را
ز آثار بدن گفتند جان را
از آن فقري که با صديق دادي
بشوري آور اين آسوده جان را
حرم از دير گيرد رنگ و بوئي
بت ما پيرک ژوليده موئي
نيابي در بر ما تيره بختان
دلي روشن ز نور آرزوئي
فقيران تا بمسجد صف کشيدند
گريبان شهنشاهان دريدند
چو آن آتش درون سينه افسرد
مسلمانان بدرگاهان خزيدند
مسلمانان بخويشان در ستيزند
بجز نقش دوئي بر دل نه ريزند
بنالند از کسي خشتي بگيرد
از آن مسجد که خود از وي گريزند
جبين را پيش غير الله سوديم
چو گبران در حضور او سروديم
ننالم از کسي مي نالم از خويش
که ما شايان شان تو نبوديم
بدست مي کشان خالي اياغ است
که ساقي را به بزم من فراغ است
نگه دارم درون سينه آهي
که اصل او ز دود آن چراغ است!
سبوي خانقاهان خالي از مي
کند مکتب ره طي کرده را طي
ز بزم شاعران افسرده رفتم
نواها مرده بيرون افتد از ني
مسلمانم غريب هر ديارم
که با اين خاکدان کاري ندارم
باين بي طاقتي در پيچ و تابم
که من ديگر بغير اله دچارم
بآن بالي که بخشيدي پريدم
بسوز نغمه هاي خود تپيدم
مسلماني که مرگ از وي بلرزد
جهان گرديدم و او را نديدم
شبي پيش خدا بگريستم زار
مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نميداني که اين قوم
دلي دارند و محبوبي ندارند
نگويم از فرو فالي که بگذشت
چو سود از شرح احوالي که بگذشت
چراغي داشتم در سينه ي خويش
فسرد اندر دو صد سالي که بگذشت
نگهبان حرم معمار دير است
يقينش مرده و چشمش بغير است
ز انداز نگاه او توان ديد
که نوميد از همه اسباب خير است
ز سوز اين فقير ره نشيني
بده او را ضمير آتشيني
دلش را روشن و پاينده گردان
ز اميدي که زايد از يقيني
گهي افتم گهي مستانه خيزم
چو خون بي تيغ و شمشيري بريزم
نگاه التفاتي بر سر بام
که من با عصر خويش اندر ستيزم
مرا تنهائي و آه و فغان به
سوي يثرب سفر بي کاروان به
کجا مکتب، کجا ميخانه ي شوق
تو خود فرمانروا اين به که آن به