حضور

گر چه جنت از تجلي هاي اوست
جان نياسايد بجز ديدار دوست
ما ز اصل خويشتن در پرده ايم
طائريم و آشيان گم کرده ايم
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پيش چشم ما حجاب اکبر است
علم را مقصود اگر باشد نظر
مي شود هم جاده و هم راهبر
مي نهد پيش تو از قشر وجود
تا تو پرسي چيست راز اين نمود
جاده را هموار سازد اين چنين
شوق را بيدار سازد اين چنين
درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا
گريه هاي نيم شب بخشد ترا
علم تفسير جهان رنگ و بو
ديده و دل پرورش گيرد ازو
بر مقام جذب و شوق آرد ترا
باز چون جبريل بگذار ترا
عشق کس را کي بخلوت مي برد
او ز چشم خويش غيرت مي برد
اول او هم رفيق و هم طريق
آخر او راه رفتن بي رفيق
در گذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور
غرق بودم در تماشاي جمال
هر زمان در انقلاب لايزال
گم شدم اندر ضمير کائنات
چون رباب آمد بچشم من حيات
آنکه هر تارش رباب ديگري
هر نوا از ديگري خونين تري
ما همه يک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبريل و حور
پيش جان آئينه ئي آويختند
حيرتي را با يقين آميختند
صبح امروزي که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است
حق هويدا با همه اسرار خويش
با نگاه من کند ديدار خويش
ديدنش افزودن بي کاستن
ديدنش از قبر تن برخاستن
عبد و مولا در کمين يک دگر
هر دو بي تاب اندازد ذوق نظر
زندگي هر جا که باشد جستجو است
حل نشد اين نکته من صيدم که اوست
عشق جان را لذت ديدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد
اي دو عالم از تو با نور و نظر
اندکي آن خاکداني را نگر
بنده ي آزاد را ناسازگار
برد مد از سنبل او نيش خار
غالبان غرق اند در عيش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب
از ملوکيت جهان تو خراب
تيره شب در آستين آفتاب
دانش افرنگيان غارت گري
ديرها خيبر شد از بي حيدري
آنکه گويد لا اله بيچاره ايست
فکرش از بي مرکزي آواره ايست
چار مرگ اندر پي اين دير مير
سود خوار و والي و ملا و پير
اين چنين عالم کجا شايان تست
آب و گل داغي که بر دامان تست