شيشه ي صبر و سکونم ريز ريز
            پير رومي گفت در گوشم که خيز
         
        
            آن حديث شوق و آن جذب و يقين
            آه آن ايوان و آن کاخ برين
         
        
            با دل پر خون رسيدم بر درش
            يک هجوم حور ديدم بر درش
         
        
            بر لب شان زنده رود اي زنده رود
            زنده رود اي صاحب سوز و سرود
         
        
            شور و غوغا از يسار و از يمين
            يکدو دم با ما نشين با ما نشين