حوريان را در قصور و در خيام
ناله ي من دعوت سوز تمام
آن يکي از خيمه سر بيرون کشيد
وان دگر از غرفه رخ بنمود و ديد
هر دلي را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاکدان
زير لب خنديد پير پاک زاد
گفت اي جادو گر هندي نژاد
آن نوا پرداز هندي را نگر
شبنم از فيض نگاه او گهر
نکته آرائي که نامش برتري است
فطرت او چون سحاب آذري است
از چمن جز غنچه ي نورس نچيد
نغمه ي تو سوي ما او را کشيد
پادشاهي با نواي ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبي بندد از فکر شگرف
يک جهان معني نهان اندر دو حرف
کارگاه زندگي را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است
ما به تعظيم هنر برخاستيم
باز با وي صحبتي آراستيم
کس نداند در جهان شاعر کجاست
پرده ي او از بم و زير نواست
آن دل گرمي که دارد در کنار
پيش يزدان هم نمي گيرد قرار
جان ما را لذت اندر جستجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
اي تو از تاک سخن مست مدام
گر ترا آيد ميسر اين مقام
با دو بيتي در جهان سنگ و خشت
مي توان بردن دل از حور بهشت
اين خدايان تنک مايه ز سنگ اند و ز خشت
برتري هست که دور است ز ديروز کنشت
سجده بي ذوق عمل خشک و بجائي نرسد
زندگاني همه کردار چه زيبا و چه زشت
فاش گويم بتو حرفي که نداند همه کس
اي خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشت
اين جهاني که تو بيني اثر يزدان نيست
چرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشت
پيش آئين مکافات عمل سجده گذار
زانکه خيزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت