گفتم اين کاشانه ئي از لعل ناب
آنکه ميگيرد خراج از آفتاب
اين مقام اين منزل اين کاخ بلند
حوريان بر درگهش احرام بند
اي تو دادي سالکان را جستجوي
صاحب او کيست؟ با من باز گوي
گفت اين کاشانه ي شرف النساست
مرغ بامش با ملائک هم نواست
قلزم ما اين چنين گوهر نزاد
هيچ مادر اين چنين دختر نزاد
خاک لاهور از مزارش آسمان
کس نداند راز او را در جهان!
آن سرا پا ذوق و شوق و درد و داغ
حاکم پنجاب را چشم و چراغ
آن فروغ دوده ي عبد الصمد
فقر او نقشي که ماند تا ابد!
تا ز قرآن پاک مي سوزد وجود
از تلاوت يک نفس فارغ نبود
در کمر تيغ دورو قرآن بدست
تن بدن هوش و حواس الله مست!
خلوت و شمشير و قرآن و نماز
اي خوش آن عمري که رفت اندر نياز!
بر لب او چون دم آخر رسيد
سوي مادر ديد و مشتاقانه ديد!
گفت اگر از راز من داري خبر
سوي اين شمشير و اين قرآن نگر
اين دو قوت حافظ يک ديگرند
کائنات زندگي را محورند
اندرين عالم که ميرد هر نفس
دخترت را ايندو محرم بود و بس
وقت رخصت با تو دارم اين سخن
تيغ و قرآن را جدا از من مکن
دل بآن حرفي که مي گويم بنه
قبر من بي گنبد و قنديل به
مؤمنان را تيغ با قرآن بس است
تربت ما را همين سامان بس است!
عمرها در زير اين زرين قباب
بر مزارش بود شمشير و کتاب
مرقدش اندر جهان بي ثبات
اهل حق را داد پيغام حيات
تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد
گردش دوران بساطش در نورد
مرد حق از غير حق انديشه کرد
شير مولا روبهي را پيشه کرد
از دلش تاب و تب سيماب رفت
خود بداني آنچه بر پنجاب رفت
خالصه شمشير و قرآن را ببرد
اندر آن کشور مسلماني بمرد