در گذشتم از حد اين کائنات
پا نهادم در جهان بي جهات
بي يمين و بي يسار است اين جهان
فارغ از ليل و نهار است اين جهان
پيش او قنديل ادراکم فسرد
حرف من از هيبت معني بمرد
با زبان آب و گل گفتار جان
در قفس پرواز مي آيد گران
اندکي اندر جهان دل نگر
تا ز نور خود شوي روشن بصر
چيست دل يک عالم بي رنگ و بوست
عالم بي رنگ و بو بي چار سوست
ساکن و هر لحظه سيار است دل
عالم احوال و افکار است دل
از حقايق تا حقايق رفته عقل
سير او بي جاده و رفتار و نقل
صد خيال و هر يک از ديگر جداست
اين به گردون آشنا آن نارساست
کس نگويد اين که گردون آشناست
بر يمين آن خيال نارساست
يا سروري کايد از ديدار دوست
نيم گامي از هواي کوي اوست
چشم تو بيدار باشد يا بخواب
دل به بيند بي شعاع آفتاب
آن جهان را بر جهان دل شناس
من چگويم زانچه نايد در قياس
اندر آن عالم جهاني ديگري
اصل او از کن فکاني ديگري
لازوال و هر زمان نوع دگر
نايد اندر وهم و آيد در نظر
هر زمان او را کمالي ديگري
هر زمان او را جمالي ديگري
روزگارش بي نياز از ماه و مهر
گنجد اندر ساخت او نه سپهر
هر چه در غيب است آيد روبرو
پيش از آن کز دل برويد آرزو
در زبان خود چسان گويم که چيست
اين جهان نور و حضور و زندگيست
لاله ها آسوده در کهسارها
نهرها گردنده در گلزارها
غنچه هاي سرخ و اسپيد و کبود
از دم قدوسيان او را گشود
آب ها سيمين، هواها عنبرين
قصرها با قبه هاي زمردين
خيمه ها ياقوت گون زرين طناب
شاهدان با طلعت آئينه تاب
گفت رومي اي گرفتار قياس
در گذر از اعتبارات حواس
از تجلي کارهاي خوب و زشت
مي شود آن دوزخ اين گردد بهشت
اين که بيني قصرهاي رنگ رنگ
اصلش از اعمال و ني از خشت و سنگ
آنچه خواني کوثر و غلمان و حور
جلوه ي اين عالم جذب و سرور
زندگي اين جا ز ديدار است و بس
ذوق ديدار است و گفتار است و بس