هر کجا استيزه ي بود و نبود
کس نداند سر اين چرخ کبود
هر کجا مرگ آورد پيغام زيست
اي خوش آن مردي که داند مرگ چيست؟
هر کجا مانند باد ارزان حيات
بي ثبات و با تمناي ثبات
چشم من صد عالم شش روزه ديد
تا حد اين کائنات آمد پديد
هر جهان را ماه و پرويني دگر
زندگي را رسم و آئيني دگر
وقت هر عالم روان مانند زو
دير ياز اين جاو آن جا تند رو
سال ما اين جا مهي آنجا دمي
بيش اين عالم بآن عالم کمي
عقل ما اندر جهان ذوفنون
در جهان ديگري خوار و زبون
بر ثغور اين جهان چون و چند
بود مردي با صداي دردمند
ديده ي او از عقابان تيزتر
طلعت او شاهد سوز جگر
دمبدم سوز درون او فزود
بر لبش بيتي که صد بارش سرود
«نه جبريلي نه فردوسي نه حوري ني خداوندي
کف خاکي که ميسوزد ز جان آرزومندي »
من به رومي گفتم اين فرزانه کيست
گفت اين فرزانه ي آلمانوي ست
در ميان اين دو عالم جاي اوست
نغمه ي ديرينه اندر ناي اوست
باز اين حلاج بي دارو رسن
نوع ديگر گفته آن حرف کهن
حرف او بي باک و افکارش عظيم
غربيان از تيغ گفتارش دو نيم
هم نشين بر جذبه ي او پي نبرد
بنده ي مجذوب را مجنون شمرد
عاقلان از عشق و مستي بي نصيب
نبض او دادند در دست طبيب
با پزشگان چيست غير از ريو و رنگ
واي مجذوبي که زاد اندر فرنگ
ابن سينا بر بياضي دل نهد
رگ زند يا حب خواب آور دهد
بود حلاجي بشهر خود غريب
جان ز ملا بر دو کشت او را طبيب
مرد ره داني نبود اندر فرنگ
پس فزون شد نغمه اش از تار چنگ
راهرو را کس نشان از ره نداد
صد خلل در واردات او فتاد
نقد بود و کس عيار او را نکرد
کارداني مرد کار او را نکرد
عاشقي در آه خود گم گشته ئي
سالکي در راه خود گم گشته ئي
مستي او هر زجاجي را شکست
از خدا ببريد و هم از خود گسست
خواست تا بيند بچشم ظاهري
اختلاط قاهري با دلبري
خواست تا از آب و گل آيد برون
خوشه ئي کز کشت دل آيد برون
آنچه او جويد مقام کبرياست
اين مقام از عقل و حکمت ماوراست
زندگي شرح اشارات خودي است
لا و الا از مقامات خودي است
او به لا در ماند و تا الا نرفت
از مقام عبدهو، بيگانه رفت
با تجلي همکنار و بي خبر
دور تر چون ميوه از بيخ شجر
چشم او جز رؤيت آدم نخواست
نعره بي باکانه زد آدم کجاست؟
ور نه او از خاکيان بيزار بود
مثل موسي طالب ديدار بود
کاش بودي در زمان احمدي
تا رسيدي بر سرور سرمدي
عقل او با خويشتن در گفتگوست
تو ره خود رو که راه خود نکوست
پيش نه گامي که آمد آن مقام
«کاندرو بي حرف مي رويد کلام »