برق بي تابانه رخشيد اندر آب
موجها باليد و غلطيد اندر آب
بوي خوش از گلشن جنت رسيد
روح آن درويش مصر آمد پديد
در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سينه ي کشنر گداخت
گفت: اي کشنرا گر داري نظر
انتقام خاک درويشي نگر
آسمان خاک ترا گوري نداد
مرقدي جز در يم شوري نداد
باز حرف اندر گلوي او شکست
از لبش آهي جگر تابي گسست
گفت اي روح عرب بيدار شو
چون نياکان خالق اعصار شو
اي فؤاد اي فيصل اي ابن سعود
تا کجا بر خويش پيچيدن چو دود
زنده کن در سينه آن سوزي که رفت
در جهان باز آور آن روزي که رفت
خاک بطحا خالدي ديگر بزاي
نغمه ي توحيد را ديگر سراي
اي نخيل دشت تو بالنده تر
بر نخيزد از تو فاروقي دگر؟
اي جهان مؤمنان مشک فام
از تو مي آيد مرا بوي دوام
زندگاني تا کجا بي ذوق سير
تا کجا تقدير تو در دست غير
بر مقام خود نيائي تا بکي
استخوانم در يمي نالد چو ني
از بلا ترسي حديث مصطفي است
مرد را روز بلا روز صفاست
ساربان ياران به يثرب ما به نجد
آن حدي کو ناقه را آرد بوجد
ابر باريد از زمين ها سبزه رست
مي شود شايد که پاي ناقه سست
جانم از درد جدائي در نفير
آن رهي کو سبزه کم دارد بگير
ناقه مست سبزه و من مست دوست
او بدست تست و من در دست دوست
آب را کردند بر صحرا سبيل
بر جبل ها شسته اوراق نخيل
آن دو آهو در قفاي يک دگر
از فراز تل فرود آيد نگر
يک دم آب از چشمه ي صحرا خورد
باز سوي راه پيما بنگرد
ريگ دشت از نم مثال پرنيان
جاده بر اشتر نمي آيد گران
حلقه حلقه چون پر تيهو غمام
ترسم از باران که دوريم از مقام
ساربان ياران به يثرب ما به نجد
آن حدي کو ناقه را آرد به وجد