آن هواي تند و آن شبگون سحاب
برق اندر ظلمتش گم کرده تاب
قلزمي اندر هوا آويخته
چاک دامان و گهر کم ريخته
ساحلش ناپيد و موجش گرم خيز
گرم خيز و با هواها کم ستيز
رومي و من اندر آن درياي قير
چون خيال اندر شبستان ضمير
او سفرها ديده و من نوسفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر
هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمي بينم کجاست
تا نشان کوهسار آمد پديد
جويبار و مرغزار آمد پديد
کوه و صحرا صد بهار اندر کنار
مشکبار آمد نسيم از کوهسار
نغمه هاي طايران هم نفس
چشمه زار و سبزه هاي نيم رس
تن ز فيض آن هوا پاينده تر
جان پاک اندر بدن بيننده تر
از سر که پاره ئي کردم نظر
خرم آن کوه و کمر آن دشت و در
وادي خوش بي نشيب و بي فراز
آب خضر آرد بخاک او نياز
اندرين وادي خدايان کهن
آن خداي مصر و اين رب اليمن
آن ز ارباب عرب اين از عراق
اين اله الوصل و آن رب الفراق
اين ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشتري دارد نظر
آن يکي دردست او تيغ دورو
وان دگر پيچيده ماري در گلو
هر يکي ترسنده از ذکر جميل
هر يکي آزرده از ضرب خليل
گفت مردوخ آدم از يزدان گريخت
از کليسا و حرم نالان گريخت
تا بيفزايد بادراک و نظر
سوي عهد رفته باز آيد نگر
مي برد لذت ز آثار کهن
از تجلي هاي ما دارد سخن
روزگار افسانه ي ديگر گشاد
مي وزد زان خاکدان باد مراد
بعل از فرط طرب خوش مي سرود
بر خدايان رازهاي ما گشود