بنده ي حق بي نياز از هر مقام
ني غلام او را نه او کس را غلام
بنده ي حق مرد آزاد است و بس
ملک و آئينش خدا دادست او بس
رسم و راه و دين و آئينش ز حق
زشت و خوب و تلخ و نوشينش ز حق
عقل خود بين غافل از بهبود غير
سود خود بيند نه بيند سود غير
وحي حق بيننده ي سود همه
در نگاهش سود و بهبود همه
عادل اندر صلح و هم اندر مصاف
وصل و فصلش لايراعي لايخاف
غير حق چون ناهي و آمر شود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
زير گردون آمري از قاهري است
آمري از ما سوا لله کافري است
قاهر آمر که باشد پخته کار
از قوانين گرد خود بندد حصار
جره شاهين تيز چنگ و زود گير
صعوه را در کارها گيرد مشير
قاهري را شرع و دستوري دهد
بي بصيرت سرمه با کوري دهد
حاصل آئين و دستور ملوک
ده خدايان فربه و دهقان چو دوک
واي بر دستور جمهور فرنگ
مرده تر شد مرده از صور فرنگ
حقه بازان چون سپهر گرد گرد
از امم بر تخته ي خود چيده نرد
شاطران اين گنج ور آن رنج بر
هر زمان اندر کمين يک دگر
فاش بايد گفت سر دلبران
ما متاع و اين همه سوداگران
ديده ها بي نم ز حب سيم و زر
مادران را بار دوش آمد پسر
واي بر قومي که از بيم ثمر
مي برد نم را ز اندام شجر
تا نيارد زخمه از تارش سرود
مي کشد نازاده را اندر وجود
گر چه دارد شيوه هاي رنگ رنگ
من بجز عبرت نگيرم از فرنگ
اي به تقليدش اسير آزاد شو
دامن قرآن بگير آزاد شو