مشت خاکي کار خود را برده پيش
در تماشاي تجلي هاي خويش
يا من افتادم بدام هست و بود
يا بدام من اسير آمد وجود
اندرين نيلي تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است
يا ضميرم را فلک در بر گرفت
يا ضمير من فلک را در گرفت
اندرون است اين که بيرون است چيست؟
آنچه مي بيند نگه چون است چيست؟
پر زنم بر آسماني ديگري
پيش خود بينم جهاني ديگري
عالمي با کوه و دشت و بحر و بر
عالمي از خاک ما ديرينه تر
عالمي از «ابر کي » باليده ئي
دستبرد آدمي ناديده ئي
نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گير فطرت آنجا کس نبود
من به رومي گفتم اين صحرا خوش است
در کهستان شورش دريا خوش است
من نيابم از حيات اين جا نشان
از کجا مي آيد آواز اذان؟
گفت رومي اين مقام اولياست
آشنا اين خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
يک دو روزي اندرين عالم نشست
اين فضاها سوز آهش ديده است
ناله هاي صبحگاهش ديده است
زائران اين مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضيل و بوسعيد
عارفان مثل جنيد و بايزيد
خيز تا ما را نماز آيد بدست
يک دو دم سوز و گداز آيد بدست
رفتم و ديدم دو مرد اندر قيام
مقتدي تاتار و افغاني امام
پير رومي هر زمان اندر حضور
طلعتش برتافت از ذوق و سرور
گفت مشرق زين دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده هاي ما گشاد
سيدالسادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حليم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنين مردان دو رکعت طاعت است
ور نه آن کاري که مزدش جنت است
قرأت آن پير مرد سخت کوش
سوره ي والنجم و آن دشت خموش
قرأتي کز وي خليل آيد بوجد
روح پاک جبرئيل آيد بوجد
دل ازو در سينه گردد ناصبور
شور الا الله خيزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز مستي ميدهد داود را
آشکارا هر غياب از قرأتش
بي حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا برخاستم بعد از نماز
دست او بوسيدم از راه نياز
گفت رومي ذره ي گردون نورد
در دل او يک جهان سوز و درد
چشم جز بر خويشتن نگشاده ئي
دل بکس ناداده ئي آزاده ئي
تند سير اندر فراخاي وجود
من ز شوخي گويم او را زنده رود