در ميان کوهسار هفت مرگ
وادي بي طاير و بي شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قير
آفتاب اندر فضايش تشنه مير
رود سيماب اندر آن وادي روان
خم بخم مانند جوي کهکشان
پيش او پست و بلند راه هيچ
تند سير و موج موج و پيچ پيچ
غرق در سيماب مردي تا کمر
با هزاران ناله هاي بي اثر
قسمت او ابر و باد و آب ني
تشنه و آبي بجز سيماب ني
بر کران ديدم ز ني نازک تني
چشم او صد کاروان را رهزني
کافري آموز پيران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کيستي نام تو چيست؟
اين سراپا ناله و فرياد کيست؟
گفت در چشم فسون سامري است
نامم افرنگين و کارم ساحري است
ناگهان آن جوي سمين يخ به بست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد اي واي بر تقدير من
واي بر فرياد بي تأثير من
گفت افرنگين اگر داري نظر
اندکي اعمال خود را هم نگر
پور مريم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بي جهات
آن فلاطوس آن صليب آن روي زرد
زير گردون تو چه کردي او چه کرد
اي بجانت لذت ايمان حرام
اي پرستار بتان سيم خام
قيمت روح القدس نشناختي
تن خريدي نقد جان درباختي!
طعنه ي آن نازنين جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت: اي گندم نماي جو فروش
از تو شيخ و برهمن ملت فروش
عقل و دين از کافريهاي تو خوار
عشق از سوداگريهاي تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کين تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتي با آب و گل ورزيده ئي
بنده را از پيش حق دزديده ئي
حکمتي کو عقده ي اشيا گشاد
با تو غير از فکر چنگيزي نداد
داند آن مردي که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگين تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه مي گردد بدن
آنچه ما کرديم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگي است
باش تا بيني که انجام تو چيست