بر وجود و بر عدم پيچيده است
مشرق اين اسرار را کم ديده است
کار ما افلاکيان جز ديد نيست
جانم از فرداي او نوميد نيست
دوش ديدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشته ئي آمد فرود
از نگاهش ذوق ديداري چکيد
جز بسوي خاکدان ما نديد
گفتمش از محرمان رازي مپوش
تو چه بيني اندر آن خاک خموش
از جمال زهره ئي بگداختي
دل به چاه بابلي انداختي
گفت هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
لعلها از سنگ ره آيد برون
يوسفان او ز چه آيد برون
رستخيزي در کنارش ديده ام
لرزه اندر کوهسارش ديده ام
رخت بندد از مقام آزري
تا شود خو گر رترک بت گري
اي خوش آن قومي که جان او تپيد
از گل خود خويش را باز آفريد
عرشيان را صبح عيد آن ساعتي
چون شود بيدار چشم ملتي
پير هندي اندکي دم در کشيد
باز در من ديد و بي تابانه ديد
گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر
گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر
گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره
گفت جان؟ گفتم که رمز لا اله
گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست
گفت عالم؟ گفتم او خود روبروست
گفت اين علم و هنر؟ گفتم که پوست
گفت حجت چيست؟ گفتم روي دوست
گفت دين عاميان؟ گفتم شنيد
گفت دين عارفان؟ گفتم که ديد
از کلامم ذلت جانش فزود
نکته هاي دل نشين بر من گشود