دوش رفتم به تماشاي خرابات فرنگ
شوخ گفتاري رندي دلم از دست ربود
گفت اين نيست کليسا که بيايي در وي
صحبت دخترک زهره وش و ناي و سرود
اين خرابات فرنگ است و ز تأثير ميش
آنچه مذموم شمارند نمايد محمود
نيک و بد را بتر از روي دگر سنجيديم
چشمه ئي داشت ترازوي نصاري و يهود
خوب زشت است اگر پنجه ي گيرات شکست
زشت خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر در نگري جز به ريا نيست حيات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوي صدق و صفا پرده ي ناموس رياست
پير ما گفت مس از سيم ببايد اندود
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانه ي زيست
بکسي باز مگو تا که بيابي مقصود