صحبت رفتگان در عالم بالا: تولستوي

عقل دو رو آفريد فلسفه ي خود پرست
درس رضا مي دهي بنده ي مزدور را

مزدک

دانه ي ايران ز کشت زار و قيصر بر دميد
مرگ نو مي رقصد اندر قصر سلطان و امير
مدتي در آتش نمرود مي سوزد خليل
تا تهي گردد حريمش از خداوندان پير
دور پرويزي گذشت اي کشته ي پرويز خيز
نعمت گم گشته ي خود را ز خسرو باز گير

کوهکن

نگار من که بسي ساده و کم آميز است
ستيزه کيش و ستم کوش و فتنه انگيز است
برون او همه بزم و درون او همه رزم
زبان او ز مسيح و دلش ز چنگيز است
گسست عقل و جنون رنگ بست و ديده گداخت
در آبجلوه که جانم ز شوق لبريز است
اگر چه تيشه ي من کوه را ز پا آورد
هنوز گردش گردون بکام پرويز است
ز خاک تا به فلک هر چه هست ره پيماست
قدم گشاي که رفتار کاروان تيز است

نيچه

از سستي عناصر انسان دلش تپيد
فکر حکيم پيکر محکم تر آفريد
افکند در فرنگ صد آشوب تازه ئي
ديوانه ئي بکارگه شيشه گر رسيد

حکيم انيشاتين

جلوه ئي مي خواست مانند کليم ناصبور
تا ضمير مستنير او گشود اسرار نور
از فراز آسمان تا چشم آدم يک نفس
زود پروازي که پروازش نيايد در شعور
خلوت او در زغال تيره فام اندر مغاک
جلوتش سوزد درختي را چو خس بالاي طور
بي تغير در طلسم چون و چند و بيش و کم
برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور
در نهادش تار و شيد و سوز و ساز مرگ و زيست
اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور
من چه گويم از مقام آن حکيم نکته سنج
کرده زردشتي ز نسل موسي و هارون ظهور

بايرن

مثال لاله و گل شعله از زمين رويد
اگر بخاک گلستان تراود از جامش
نبود در خور طبعش هواي سرد فرنگ
تپيد پيک محبت ز سوز پيغامش
خيال او چه پريخانه ئي بنا کرد است
شباب غش کند از جلوه ي لب بامش
گذاشت طاير معني نشيمن خود را
که سازگارتر افتاد حلقه ي دامش

نيچه

گر نوا خواهي ز پيش او گريز
در ني کلکش غريو تندر است
نيشتر اندر دل مغرب فشرد
دستش از خون چليپا احمر است
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش کافر است
خويش را در نار آن نمرود سوز
زانکه بستان خليل از آزر است

جلال و هگل

مي گشودم شبي بناخن فکر
عقده هاي حکيم آلماني
آنکه انديشه اش برهنه نمود
ابدي را ز کسوت آني
پيش عرض خيال او گيتي
خجل آمد ز تنگ داماني
چون بدرياي او فرو رفتم
کشتي عقل گشت طوفاني
خواب بر من دميد افسوني
چشم بستم ز باقي و فاني
نگه شوق تيز تر گرديد
چهره بنمود پير يزداني
آفتابي که از تجلي او
افق روم و شام نوراني
شعله اش در جهان تيره نهاد
به بيابان چراغ رهباني
معني از حرف او همي رويد
صفت لاله هاي نعماني
گفت با من چه خفته ئي برخيز
به سرابي سفينه مي راني
«به خرد راه عشق مي پوئي؟»
به چراغ آفتاب مي جوئي؟

پتوفي

نفسي درين گلستان ز عروس گل سرودي
بدلي غمي فزودي ز دلي غمي ربودي
تو بخون خويش بستي کف لاله را نگاري
تو بآه صبحگاهي دل غنچه را گشودي
بنواي خود گم استي سخن تو مرقد تو
به زمين نه باز رفتي که تو از زمين نه بودي