دانه ي ايران ز کشت زار و قيصر بر دميد
مرگ نو مي رقصد اندر قصر سلطان و امير
مدتي در آتش نمرود مي سوزد خليل
تا تهي گردد حريمش از خداوندان پير
دور پرويزي گذشت اي کشته ي پرويز خيز
نعمت گم گشته ي خود را ز خسرو باز گير
نگار من که بسي ساده و کم آميز است
ستيزه کيش و ستم کوش و فتنه انگيز است
برون او همه بزم و درون او همه رزم
زبان او ز مسيح و دلش ز چنگيز است
گسست عقل و جنون رنگ بست و ديده گداخت
در آبجلوه که جانم ز شوق لبريز است
اگر چه تيشه ي من کوه را ز پا آورد
هنوز گردش گردون بکام پرويز است
ز خاک تا به فلک هر چه هست ره پيماست
قدم گشاي که رفتار کاروان تيز است
جلوه ئي مي خواست مانند کليم ناصبور
تا ضمير مستنير او گشود اسرار نور
از فراز آسمان تا چشم آدم يک نفس
زود پروازي که پروازش نيايد در شعور
خلوت او در زغال تيره فام اندر مغاک
جلوتش سوزد درختي را چو خس بالاي طور
بي تغير در طلسم چون و چند و بيش و کم
برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور
در نهادش تار و شيد و سوز و ساز مرگ و زيست
اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور
من چه گويم از مقام آن حکيم نکته سنج
کرده زردشتي ز نسل موسي و هارون ظهور
مثال لاله و گل شعله از زمين رويد
اگر بخاک گلستان تراود از جامش
نبود در خور طبعش هواي سرد فرنگ
تپيد پيک محبت ز سوز پيغامش
خيال او چه پريخانه ئي بنا کرد است
شباب غش کند از جلوه ي لب بامش
گذاشت طاير معني نشيمن خود را
که سازگارتر افتاد حلقه ي دامش
گر نوا خواهي ز پيش او گريز
در ني کلکش غريو تندر است
نيشتر اندر دل مغرب فشرد
دستش از خون چليپا احمر است
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش کافر است
خويش را در نار آن نمرود سوز
زانکه بستان خليل از آزر است
نفسي درين گلستان ز عروس گل سرودي
بدلي غمي فزودي ز دلي غمي ربودي
تو بخون خويش بستي کف لاله را نگاري
تو بآه صبحگاهي دل غنچه را گشودي
بنواي خود گم استي سخن تو مرقد تو
به زمين نه باز رفتي که تو از زمين نه بودي