پيام

از من اي باد صبا گوي بداناي فرنگ
عقل تا بال گشود است گرفتار تر است
برق را اين بجگر مي زند آن رام کند
عشق از عقل فسون پيشه جگردارتر است
چشم جز رنگ گل و لاله نه بيند ورنه
آنچه در پرده ي رنگ است پديدارتر است
عجب آن نيست که اعجاز مسيحا داري
عجب اين است که بيمار تو بيمارتر است
دانش اندوخته ئي دل ز کف انداخته ئي
آه زان نقد گران مايه که در باخته ئي
حکمت و فلسفه کاري است که پايانش نيست
سيلي عشق و محبت به دبستانش نيست
بيشتر راه دل مردم بيدار زند
فتنه ئي نيست که در چشم سخندانش نيست
دل زنار خنک او به تپيدن نرسد
لذتي در خلش غمزه ي پنهانش نيست
دشت و کهسار نورديد و غزالي نگرفت
طوف گلشن زد و يک گل به گريبانش نيست
چاره اين است که از عشق گشادي طلبيم
پيش او سجده گذاريم و مرادي طلبيم
عقل چون پاي درين راه خم اندر خم زد
شعله در آب دوانيد و جهان بر هم زد
کيميا سازي او ريک روان را زر کرد
بر دل سوخته اکسير محبت کم زد
واي بر سادگي ما که فسونش خورديم
رهزني بود کمين کرد و ره آدم زد
هنرش خاک برآورد ز تهذيب فرنگ
باز آن خاک بچشم پسر مريم زد
شرري کاشتن و شعله درودن تا کي
عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کي
عقل خودبين دگر و عقل جهان بين دگر است
بال بلبل دگر و بازوي شاهين دگراست
دگر است آن که برد دانه ي افتاده ز خاک
آن که گيرد خورش از دانه ي پروين دگر است
دگر است آنکه زند سير چمن مثل نسيم
آن که در شد به ضمير گل و نسرين دگر است
دگر است آنسوي نه پرده گشادن نظري
اين سوي پرده گمان و ظن و تخمين دگر است
اي خوش آن عقل که پهناي دو عالم با اوست
نور افراشته و سوز دل آدم با اوست
ما ز خلوت کده ي عشق برون تاخته ايم
خاک پا را صفت آينه پرداخته ايم
در نگر همت ما را که به داوي فکنيم
دو جهان را که نهان برده عيان باخته ايم
پيش ما ميگذرد سلسله ي شام و سحر
بر لب جوي روان خيمه برافراخته ايم
در دل ما که برين دير کهن شبخون ريخت
آتشي بود که در خشک و تر انداخته ايم
شعله بوديم شکستيم و شرر گرديديم
صاحب ذوق و تمنا و نظر گرديديم
عشق گرديد هوس پيشه و هر بند گسست
آدم از فتنه ي او صورت ماهي در شست
رزم بر بزم پسنديد و سپاهي آراست
تيغ او جز به سر و سينه ي ياران نه نشست
رهزني را که بنا کرد جهانباني گفت
ستم خواجگي او کمر بنده شکست
بي حجابانه به بانگ دف و ني مي رقصد
جامي از خون عزيزان تنک مايه بدست
وقت آن است که آئين دگر تازه کنيم
لوح دل پاک بشوئيم و ز سر تازه کنيم
افسر پادشهي رفت و به يغمائي رفت
نه اسکندري و نغمه ي دارائي رفت
کوهکن تيشه بدست آمد و پرويزي خواست
عشرت خواجگي و محنت لالائي رفت
يوسفي را ز اسيري به عزيزي بردند
همه افسانه و افسون زليخائي رفت
رازهائي که نهان بود به بازار افتاد
آن سخن سازي و آن انجمن آرائي رفت
چشم بگشاي اگر چشم تو صاحب نظر است
زندگي در پي تعمير جهان دگر است
من درين خاک کهن گوهر جان مي بينم
چشم هر ذره چو انجم نگران مي بينم
دانه ئي را که به آغوش زمين است هنوز
شاخ در شاخ و برومند و جوان مي بينم
کوه را مثل پر کاه سبک مي يابم
پر کاهي صفت کوه گران مي بينم
انقلابي که نگنجد به ضمير افلاک
بينم و هيچ ندانم که چسان مي بينم
خرم آن کس که درين گرد سواري بيند
جوهر نغمه ز لرزيدن تاري بيند
زندگي جوي روان است و روان خواهد بود
اين مي کهنه جوان است و جوان خواهد بود
آنچه بود است و نبايد ز ميان خواهد رفت
آنچه بايست و نبود است همان خواهد بود
عشق از لذت ديدار سراپا نظر است
حسن مشتاق نمود است و عيان خواهد بود
آن زميني که برو گريه ي خونين زده ام
اشک من در جگرش لعل گران خواهد بود
«مژده ي صبح درين تير شبانم دادند
شمع کشتند و ز خورشيد نشانم دادند»