امئي بود که ما از اثر حکمت او
واقف از سر نهانخانه ي تقدير شديم
اصل ما يک شرر باخته رنگي بود است
نظري کرد که خورشيد جهانگير شديم
نکته ي عشق فرو شست ز دل پير حرم
در جهان خوار باندازه ي تقصير شديم
باد صحراست که با فطرت ما در سازد
از نفسهاي صبا غنچه ي دلگير شديم
آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت
ناله گرديد چو پابند بم و زير شديم
اي بسا صيد که بي دام بفتراک زديم
در بغل تير و کمان، کشته ي نخچير شديم!
«هر کجا راه دهد اسپ بران تاز که ما
بارها مات درين عرصه بتدبير شديم »