بنگر که جوي آب چه مستانه ميرود
مانند کهکشان بگريبان مرغزار
در خواب ناز بود به گهواره ي سحاب
وا کرد چشم شوق بآغوش کوهسار
از سنگريزه نغمه گشايد خرام او
سيماي او چو آينه بي رنگ و بي غبار
در راه او بهار پريخانه آفريد
نرگس دميد و لاله دميد و سمن دميد
گل عشوه داد و گفت يکي پيش ما بايست
خنديد غنچه و سر دامان او کشيد
نا آشناي جلوه فروشان سبز پوش
صحرا بريد و سينه ي کوه و کمر دريد
صد جوي دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغ
گفتند «اي بسيط زمين با تو سازگار
ما را که راه از تنک آبي نه برده ايم
از دستبرد ريگ بيابان نگاه دار»
وا کرده سينه را به هواهاي شرق و غرب
در بر گرفته همسفران زبون و زار
درياي پر خروش ز بند و شکن گذشت
از تنگناي وادي و کوه و دمن گذشت
يکسان چو سيل کرده نشيب و فراز را
از کاخ شاه و باره و کشت وچمن گذشت
بيتاب و تند و تيز و جگر سوز و بيقرار
در هر زمان بتازه رسيد از کهن گذشت