لاله

آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
پيش از نمود بلبل و پروانه مي تپيد
افزون ترم ز مهر و بهر ذره تن زنم
گردون شرار خويش ز تاب من آفريد
در سينه ي چمن چو نفس کردم آشيان
يک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشيد
سوزم ربود و گفت يکي در برم بايست
ليکن دل ستم زده ي من نيارميد
در تنگناي شاخ بسي پيچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسيد
شبنم براه من گهر آبدار ريخت
خنديد صبح و باد صبا گرد من وزيد
بلبل ز گل شنيد که سوزم ربوده اند
ناليد و گفت جامه ي هستي گران خريد!
وا کرده سينه منت خورشيد مي کشم
آيا بود که باز برانگيزد آتشم