تو داني که بازان ز يک جوهرند
دل شير دارند و مشت پرند
نکو شيوه و پخته تدبير باش
جسور و غيور و کلان گير باش
مياميز با کبک و تورنگ و سار
مگر اين که داري هواي شکار
چه قومي فرو مايه ي ترسناک!
کند پاک منقار خود را بخاک!
شد آن با شه نخچير نخچير خويش
که گيرد ز صيد خود آئين و کيش
بسا شکره افتاده بر روي خاک
شد از صحبت دانه چينان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زي
دلير و درشت و تنومند زي
تن نرم و نازک به تيهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بيار
نصيب جهان آنچه از خرمي است
ز سنگيني و محنت و پر دمي است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که يک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و ميش
بخلوت گرا چون نياکان خويش
چنين ياد دارم ز بازان پير
نشيمن بشاخ درختي مگير
کنامي نگيريم در باغ و کشت
که داريم در کوه و صحرا بهشت
ز روي زمين دانه چيدن خطاست
که پهناي گردون خدا داد ماست
نجيبي که پا بر زمين سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پي شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تيز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستي
بگوهر چو سيمرغ والاستي
جواني اصيلي که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوريان
به رگهاي تو خون کافوريان
ته چرخ گردنده ي کوز پشت
بخور آنچه گيري ز نرم و درشت
ز دست کسي طعمه ي خود مگير
نکو باش و پند نکويان پذير