محاوره علم و عشق

علم:

نگاهم راز دار هفت و چار است
گرفتار کمندم روزگار است
جهان بينم باين سو باز کردند
مرا با آنسوي گردون چه کار است
چکد صد نغمه از سازي که دارم
ببازار افکنم رازي که دارم

عشق:

ز افسون تو دريا شعله زار است
هوا آتش گذار و زهر دار است
چو با من يار بودي نور بودي
بريدي از من و نور تو نار است
بخلوت خانه ي لاهوت زادي
وليکن در نخ شيطان فتادي
بيا اين خاکدان را گلستان ساز
جهان پير را ديگر جوان ساز
بيا يک ذره از درد دلم گير
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرينش همدم استيم
همان يک نغمه را زير و بم استيم