شنيدم کوکبي با کوکبي گفت
که در بحريم و پيدا ساحلي نيست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولي اين کاروان را منزلي نيست
اگر انجم همانستي که بود است
ازين ديرينه تابيها، چه سود است
گرفتار کمند روزگاريم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس اين بار گران را بر نتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضاي نيلگونم خوش نيايد
ز اوجش پستي آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بيقرار است
سوار راهوار روزگار است
قباي زندگي بر قامتش راست
که او نوآفرين و تازه کار است