حوري بکنج گلشن جنت تپيد و گفت
ما را کسي ز آن سوي گردون خبر نداد
نايد بفهم من سحر و شام و روز و شب
عقلم ربود اين که بگويند مرد و زاد
گرديد موج نکهت و از شاخ گل دميد
پا اينچنين بعالم فردا و دي نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمي
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمين فتاد
زان نازنين که بند ز پايش گشاده اند
آهي است يادگار که بو نام داده اند