اي که ز خورشيد تو کوکب جان مستنير
از دلم افروختي شمع جهان ضرير
ريخت هنرهاي من بحر بيک ناي آب
تيشه ي من آورد از جگر خاره شير
زهره گرفتار من، ماه پرستار من
عقل کلان کار من بهر جهان دار و گير
من به زمين در شدم، من بفلک بر شدم
بسته ي جادوي من ذره و مهر منير
گر چه فسونش مرا برد ز راه صواب
از غلطم در گذر عذر گناهم پذير
رام نگردد جهان تا نه فسونش خوريم
جز بکمند نياز ناز نگردد اسير
تا شود از آه گرم اين بت سنگين گداز
بستن زنار او بود مرا ناگزير
عقل بدام آورد فطرت چالاک را
اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را