زندگي سوز و ساز، به ز سکون دوام
فاخته شاهين شود، از تپش زير دام
هيچ نيايد ز تو، غير سجود نياز
خيز چو سرو بلند، اي بعمل نرم گام
کوثر و تنسيم برد، از تو نشاط عمل
گير ز ميناي تاک باده ي آئينه فام
زشت و نکو زاده ي وهم خداوند تست
لذت کردار گير، گام بنه، جوي کام
خيز که بنمايمت، مملکت تازه ئي
چشم جهان بين گشا، بهر تماشا خرام
قطره ي بي مايه ئي، گوهر تابنده شو
از سر گردون بيفت، گير بدريا مقام
تيغ درخشنده ئي، جان جهاني گسل
جوهر خود را نما، آي برون از نيام
بازوي شاهين گشا، خون تذروان بريز
مرگ بود باز را، زيستن اندر کنام
تو نه شناسي هنوز شوق بميرد ز وصل
چيست حيات دوام؟ سوختن ناتمام