شهيد ناز او بزم وجود است
نياز اندر نهاد هست و بود است
نمي بيني که از مهر فلک تاب
بسيماي سحر داغ سجود است
دل من روشن از سوز درون است
جهان بين چشم من از اشک خون است
ز رمز زندگي بيگانه تر باد
کسي کو عشق را گويد جنون است
بباغان باد فروردين دهد عشق
براغان غنچه چون پروين دهد عشق
شعاع مهر او قلزم شکاف است
بماهي ديده ي ره بين دهد عشق
عقابان را بهاي کم نهد عشق
تذروان را ببازان سر دهد عشق
نگه دارد دل ما خويشتن را
وليکن از کمينش برجهد عشق
به برگ لاله رنگ آميزي عشق
بجان ما بلا انگيزي عشق
اگر اين خاکدان را واشکافي
درونش بنگري خونريزي عشق
نه هر کس از محبت مايه دار است
نه با هر کس محبت سازگار است
برويد لاله با داغ جگر تاب
دل لعل بدخشان بي شرار است
درين گلشن پريشان مثل بويم
نمي دانم چه ميخواهم چه جويم
بر آيد آرزو يا بر نيايد
شهيد سوز و ساز آرزويم
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همين يک قطره ي خون مشکل اوست
نگاه ما دو بين افتاد ور نه
جهان هر کسي اندر دل اوست
سحر مي گفت بلبل باغبان را
درين گل جز نهال غم نگيرد
به پيري مي رسد خار بيابان
ولي گل چون جوان گردد بميرد
جهان ما که نابود است بودش
زيان توام همي زايد بسودش
کهن را نو کن و طرح دگر ريز
دل ما بر نتابد دير و زودش
نواي عشق را ساز است آدم
گشايد راز و خود راز است آدم
جان او آفريد اين خوب تر ساخت
مگر با ايزد انباز است آدم
نه من انجام و ني آغاز جويم
همه رازم جهان راز جويم
گر از روي حقيقت پرده گيرند
همان بوک و مگر را باز جويم
دلا نارائي پروانه تا کي
نگيري شيوه ي مردانه تا کي
يکي خود را بسوز خويشتن سوز
طواف آتش بيگانه تا کي
تني پيدا کن از مشت غباري
تني محکم تر از سنگين حصاري
درون او دل درد آشنائي
چو جوئي در کنار کوهساري
ز آب و گل خدا خوش پيکري ساخت
جهاني از ارم زيباتري ساخت
ولي ساقي به آن آتش که دارد
ز خاک من جهان ديگري ساخت
به يزدان روز محشر برهمن گفت
فروغ زندگي تاب شرر بود
وليکن گر نرنجي با تو گويم
صنم از آدمي پاينده تر بود
گذشتي تيز گام اي اختر صبح
مگر از خواب ما بيزار رفتي
من از ناآگهي گم کرده راهم
تو بيدار آمدي بيدار رفتي
تهي از هاي و هو ميخانه بودي
گل ما از شرر بيگانه بودي
نبودي عشق و اين هنگامه ي عشق
اگر دل چون خرد فرزانه بودي
ترا اي تازه پرواز آفريدند
سرا پا لذت بال آزمائي
هوس ما را گران پرواز دارد
تو از ذوق پريدن پر گشائي
چه لذت يارب اندر هست و بود است
دل هر ذره در جوش نمود است
شکافد شاخ را چون غنچه ي گل
تبسم ريز از ذوق وجود است
شنيدم در عدم پروانه مي گفت
دمي از زندگي تاب و تبم بخش
پريشان کن سحر خاکسترم را
وليکن سوز و ساز يک شبم بخش
مسلمانان مرا حرفي است در دل
که روشن تر ز جان جبرئيل است
نهانش دارم از آذر نهادان
که اين سري ز اسرار خليل است
به کويش ره سپاري اي دل اي دل
مرا تنها گذاري اي دل اي دل
دمادم آرزوها آفريني
مگر کاري نه داري اي دل اي دل
رهي در سينه ي انجم گشائي
ولي از خويشتن نا آشنائي
يکي بر خود گشا چون دانه چشمي
که از زير زمين نخلي برآئي
سحر در شاخسار بوستاني
چه خوش ميگفت مرغ نغمه خواني
برآور هر چه اندر سينه داري
سرودي، ناله ئي آهي فغاني
ترا يک نکته ي سر بسته گويم
اگر درس حيات از من بگيري
بميري گر به تن جاني نداري
و گر جاني به تن داري نميري
بهل افسانه ي آن پا چراغي
حديث سوز او آزار گوش است
من آن پروانه را پروانه دانم
که جانش سخت کوش و شعله نوش است
ترا از خويشتن بيگانه سازد
من آن آبي طربناکي ندارم
ببازارم مجو ديگر متاعي
چو گل جز سينه ي چاکي ندارم
زيان بيني ز سير بوستانم
اگر جانت شهيد جستجو نيست
نمايم آنچه هست اندر رگ گل
بهار من طلسم رنگ و بو نيست
برون از ورطه ي بود و عدم شو
فزون تر زين جهان کيف و کم شو
خودي تعمير کن در پيکر خويش
چو ابراهيم معمار حرم شو
ز مرغان چمن نا آشنايم
بشاخ آشيان تنها سرايم
اگر نازک دلي از من کران گير
که خونم مي تراود از نوايم
جهان يارب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست يک پيمانه کردي
نگه را با نگه آميز دادي
دل از دل، جان ز جان بيگانه کردي
سکندر با خضر خوش نکته ئي گفت
شريک سوز و ساز بحر و بر شو
تو اين جنگ از کنار عرصه بيني
بيمر اندر نبرد و زنده تر شو
سرير کيقباد، اکليل جم خاک
کليسا و بتستان و حرم خاک
وليکن من ندانم گوهرم چيست
نگاهم برتر از گردون، تنم خاک
اگر در مشت خاک تو نهادند
دل صد پاره ي خونابه باري
ز ابر نو بهاران گريه آموز
که از اشگ تو رويد لاله زاري
دمادم نقشهاي تازه ريزد
بيک صورت قرار زندگي نيست
اگر امروز تو تصوير دوش است
بخاک تو شرار زندگي نيست
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
قيامت افکنم در محفل خويش
چو مي خواهم دمي خلوت بگيرم
جهان را گم کنم اندر دل خويش
چه مي پرسي ميان سينه دل چيست
خرد چون سوز پيدا کرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود ليکن
چو يک دم از تپش افتاد گل شد
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
نگاه شوق در اميد و بيم است
نمي گردد کهن افسانه ي طور
که در هر دل تمناي کليم است
کنشت و مسجد و بتخانه و دير
جز اين مشت گلي پيدا نکردي
ز حکم غير نتوان جز بدل رست
تو اي غافل دلي پيدا نکردي
نه پيوستم درين بستان سرا دل
ز بند اين و آن آزاده رفتم
چو باد صبح گرديدم دمي چند
گلان را آب و رنگي داده رفتم
بخود باز آورد رند کهن را
مي برنا که من در جام کردم
من اين مي چون مغان دور پيشين
ز چشم مست ساقي وام کردم
سفالم را مي او جام جم کرد
درون قطره ام پوشيده يم کرد
خرد اندر سرم بتخانه ئي ريخت
خليل عشق ديرم را حرم کرد
خرد زنجيري امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستين پوشيده دارد
برهمن زاده ي زنار پوش است
خرد اندر سر هر کس نهادند
تنم چون ديگران از خاک و خون است
ولي اين راز کس جز من نداند
ضمير خاک و خونم بيچگون است
گداي جلوه رفتي بر سر طور
که جان تو ز خود نامحرمي هست
قدم در جستجوي آدمي زن
خدا هم در تلاش آدمي هست
بگو جبريل را از من پيامي
مرا آن پيکر نوري ندادند
ولي تاب و تب ما خاکيان بين
بنوري ذوق مهجوري ندادند
هماي علم تا افتد بدامت
يقين کم کن، گرفتار شکي باش
عمل خواهي؟ يقين را پخته تر کن
يکي جوي و يکي بين و يکي باش
خرد بر چهره ي تو پرده ها بافت
نگاهي تشنه ي ديدار دارم
در افتد هر زمان انديشه با شوق
چه آشوب افکني در جان زارم
دلت مي لرزد از انديشه ي مرگ
ز بيمش زرد مانند زريري
بخود باز آ خودي را پخته تر گير
اگر گيري، پس از مردن نميري
ز پيوند تن و جانم چه پرسي
بدام چند و چون در مي نيايم
دم آشفته ام در پيچ و تابم
چو از آغوش ني خيزم نوايم
مرا فرمود پيکر نکته داني
هر امروز تو از فردا پيام است
دل از خوبان بي پروا نگهدار
حريمش جز باو دادن حرام است
ز رازي معني قرآن چه پرسي
ضمير ما به آياتش دليل است
خرد آتش فروزد، دل بسوزد
همين تفسير نمرود و خليل است
من از بود و نبود خود خموشم
اگر گويم که هستم خود پرستم
وليکن اين نواي ساده ي کيست
کسي در سينه مي گويد که هستم
زمن با شاعرا رنگين بيان گوي
چه سود از سوز اگر چون لاله سوزي
نه خود را مي گدازي ز آتش خويش
نه شام دردمندي بر فروزي
ز خوب و زشت تو نا آشنايم
عيارش کرده ئي سود و زيان را
درين محفل ز من تنها تري نيست
بچشم ديگري بينم جهان را
تو اي شيخ حرم شايد نداني
جهان عشق را هم محشري هست
گناه و نامه و ميزان ندارد
نه او را مسلمي ني کافري هست
چو تاب از خود بگيرد قطره ي آب
ميان صد گهر يک دانه گردد
به بزم همنوايان آنچنان زي
که گلشن بر تو خلوت خانه گردد
من اي دانشوران در پيچ و تابم
خرد را فهم اين معني محال است
چسان در مشت خاکي تن زند دل
که دل دشت غزالان خيال است
ميا را بزم بر ساحل که آنجا
نواي زندگاني نرم خيز است
بدريا غلط و با موجش درآويز
حيات جاودان اندر ستيز است
سرا پا معني سر بسته ام من
نگاه حرف بافان بر نتابم
نه مختارم توان گفتن نه مجبور
که خاک زنده ام در انقلابم
مگو از مدعاي زندگاني
ترا بر شيوه هاي او نگه نيست
من از ذوق سفر آنگونه مستم
که منزل پيش من جز سنگ ره نيست
اگر کردي نگه بر پاره ي سنگ
ز فيض آرزوي تو گهر شد
بزر خود را مسنج اي بنده ي زر
که زر از گوشه ي چشم تو زر شد
وفا نا آشنا بيگانه خو بود
نگاهش بيقرار از جستجو بود
چو ديد او را پريد از سينه ي من
ندانستم که دست آموز او بود
مپرس از عشق و از نيرنگي عشق
بهر رنگي که خواهي سر برآرد
درون سينه بيش از نقطه ئي نيست
چو آيد بر زبان پايان ندارد
مشو اي غنچه ي نو رسته دلگير
ازين بستان سرا ديگر چه خواهي
لب جو، بزم گل، مرغ چمن سير
صبا، شبنم، نواي صبحگاهي
مرا روزي گل افسرده ئي گفت
نمود ما چو پرواز شرار است
دلم بر محنت نقش آفرين سوخت
که نقش کلک او ناپايدار است
جهان ما که پاياني ندارد
چو ماهي دريم ايام غرق است
يکي بر دل نظر واکن که بيني
يم ايام در يک جام غرق است
بمرغان چمن همداستانم
زبان غنچه هاي بي زبانم
چو ميرم با صبا خاکم بياميز
که جز طوف گلان کاري ندانم
نمايد آنچه هست اين وادي گل
درون لاله ي آتش بجان چيست
بچشم ما چمن يک موج رنگ است
که مي داند بچشم بلبلان چيست؟
تو خورشيدي و من سياره ي تو
سراپا نورم از نظاره ي تو
ز آغوش تو دورم نا تمامم
تو قرآني و من سيپاره ي تو
خيال او درون ديده خوشتر
غمش افزوده جان کاهيده خوشتر
مرا صاحبدلي اين نکته آموخت
ز منزل جاده ي پيچيده خوشتر
دماغم کافر زنار دار است
بتان را بنده و پروردگار است
دلم را بين که نالد از غم عشق
ترا با دين و آئينم چه کار است
صنوبر بنده ي آزاده ي او
فروغ روي گل از باده ي او
حريمش آفتاب و ماه و انجم
دل آدم در نگشاده ي او
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
خرد هر جا که پر زد آسمان بود
وليکن چون بخود نگريستم من
کران بيکران در من نهان بود
بپاي خود مزن زنجير تقدير
ته اين گنبد گردان رهي هست
اگر باور نداري، خيز و درياب
که چون پا واکني جولانگهي هست
دل من در طلسم خود اسير است
جهان از پرتو او تاب گير است
مپرس از صبح و شامم ز آفتابي
که پيش روزگار من پرير است
نوا در ساز جان زخمه ي تو
چسان در جاني و از جان بروني؟
چراغم، با تو سوزم بي تو ميرم
تو اي بيچون من بي من چگوني؟
نفس آشفته موجي از يم اوست
ني ما نغمه ي ما از دم اوست
لب جوي ابد چون سبزه رستيم
رگ ما ريشه ي ما از نم اوست
ترا درد يکي در سينه پيچيد
جهان رنگ و بو را آفريدي
دگر از عشق بيباکم چه رنجي
که خود اين هاي و هو را آفريدي
کرا جوئي، چرا در پيچ و تابي؟
که او پيداست تو زير نقابي
تلاش او کني جز خود نه بيني
تلاش خود کني جز او نيابي
تو اي کودک منش خود را ادب کن
مسلمان زاده ئي ترک نسب کن
برنگ احمر و خون و رگ و پوست
عرب نازد اگر ترک عرب کن
نه افغانيم و ني ترگ و تتاريم
چمن زاديم و از يک شاخساريم
تميز و رنگ و بو بر ما حرام است
که ما پرورده ي يک نو بهاريم
نهان در سينه ي ما عالمي هست
بخاک ما دلي در دل غمي هست
از آن صهبا که جان ما برافروخت
هنوز اندر سبوي ما نمي هست
دل من اي دل من اي دل من
يم من، کشتي من، ساحل من
چو شبنم بر سر خاکم چکيدي؟
و يا چون غنچه رستي از گل من؟
چه گويم نکته ي زشت و نکو چيست
زبان لرزد که معني پيچد اراست
برون از شاخ بيني خار و گل را
درون او نه گل پيدا نه خاراست
کسي کو درد پنهاني ندارد
تني دارد ولي جاني ندارد
اگر جاني هوس داري طلب کن
تب و تابي که پاياني ندارد
چه پرسي از کجايم چيستم من
بخود پيچيده ام تا زيستم من
دين دريا چو موج بيقرارم
اگر بر خود نه پيچم نيستم من
بچندين جلوه در زير نقابي
نگاه شوق ما را بر نتابي
دوي در خون ما چون مستي مي
ولي بيگانه خوئي، دير يابي
دل از منزل تهي کن پا بره دار
نگه را پاک مثل مهر و مه دار
متاع عقل و دين با ديگران بخش
غم عشق ار بدست افتد نگه دار
بيا اي عشق، اي رمز دل ما
بيا اي کشت ما، اي حاصل ما
کهن گشتند اين خاکي نهادان
دگر آدم بنا کن از گل ما
سخن درد و غم آرد، در دوغم به
مرا اين ناله هاي دمبدم به
سکندر را ز عيش من خبر نيست
نواي دلکشي از ملک جم به
نه من بر مرکب ختلي سوارم
نه از وابستگان شهريارم
مرا اي همنشين دولت همين بس
چو کاوم سينه را لعلي برآرم
کمال زندگي خواهي؟ بياموز
گشادن چشم و جز بر خود نبستن
فرو بردن جهان را چون دم آب
طلسم زير و بالا در شکستن