اي امير کامگار اي شهريار
نوجوان و مثل پيران پخته کار
چشم تو از پردگيها محرم است
دل ميان سينه ات جام جم است
عزم تو پاينده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خيال من بلند
ملت صد پاره را شيرازه بند
هديه از شاهنشهان داري بسي
لعل و ياقوت گران داري بسي
اي امير، ابن امير، ابن امير
هديه ئي از بينوائي هم پذير
تا مرا رمز حيات آموختند
آتشي در پيکرم افروختند
يک نواي سينه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پير مغرب شاعر آلمانوي
آن قتيل شيوه هاي پهلوي
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامي از فرنگ
در جوابش گفتم ام پيغام شرق
ماه تابي ريختم بر شام شرق
تا شناساي خودم خود بين نيم
با تو گويم او که بود و من کيم
او ز افرنگي جوانان مثل برق
شعله ي من از دم پيران شرق
او چمن زادي چمن پرورده ئي
من دميدم از زمين مرده ئي
او چو بلبل در چمن «فردوس گوش »
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو داناي ضمير کائنات
هر دو پيغام حيات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند، آئينه فام
او برهنه من هنوز اندر نيام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زاده ي درياي ناپيدا کنار
او ز شوخي در ته قلزم تپيد
تا گريبان صدف را بر دريد
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمير بحر نايابم هنوز
آشناي من ز من بيگانه رفت
از خمستانم تهي پيمانه رفت
من شکوه خسروي او را دهم
تخت کسري زير پاي او نهم
او حديث دلبري خواهد ز من
رنگ و آب شاعري خواهد زمن
کم نظر بيتابي جانم نديد
آشکارم ديد و پنهانم نديد
فطرت من عشق را در بر گرفت
صبحت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دين بر من گشود
نقش غير از پرده ي چشمم ربود
برک گل رنگين ز مضمون من است
مصرع من قطره ي خون من است
تا نه پنداري سخن ديوانگيست
در کمال اين جنون فرزانگيست
از هنر سرمايه دارم کرده اند
در ديار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوايم بي نصب
طايرم در گلستان خود غريب!
بسکه گردون سفله و دون پرور است
واي بر مردي که صاحب جوهر است
ديده ئي اي خسرو کيوان جناب
آفتاب ما توارت بالحجاب
ابطحي در دشت خويش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصريان افتاده در گرداب نيل
سست رگ تورانيان ژنده پيل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئين سلماني نماند
خاک ايران ماند و ايراني نماند
سوز و ساز زندگي رفت از گلش
آن کهن آتش فسرد اندر دلش
مسلم هندي شکم را بنده ئي
خود فروشي، دل ز دين برکنده ئي
در مسلمان شان محبوبي نماند
خالد و فاروق و ايوبي نماند
اي ترا فطرت ضمير پاک داد
از غم دين سينه ي صد چاک داد
تازه کن آئين صديق و عمر
چون صبا بر لاله ي صحرا گذر
ملت آواره ي کوه و دمن
در رگ او خون شيران موج زن
زير و روئين تن و روشن جبين
چشم او چون جره بازان تيزبين
قسمت خود باز جهان نايافته
کوکب تقدير او ناتافته
در قهستان خلوتي ورزيده ئي
رستخيز زندگي ناديده ئي
جان تو بر محنت پيهم صبور
کوش در تهذيب افغان غيور
تا ز صديقان اين امت شوي
بهر دين سرمايه ي قوت شوي
زندگي جهد است و استحقاق نيست
جز بعلم انفس و آفاق نيست
گفت حکمت را خدا خير کثير
هر کجا اين خير را بيني بگير
سيد کل، صاحب ام الکتاب
پردگيها بر ضميرش بيحجاب
گر چه عين ذات او بي پرده ديد
رب زدني از زبان او چکيد
علم اشيا علم الاسماستي
هم عصا و هم يد بيضاستي
علم اشيا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست مي بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نيست
خاک ره جز ريزه ي الماس نيست
علم و دين دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن يکي از سينه ي احرار گير
وان دگر از سينه ي کهسار گير
دشنه زن در پيکر اين کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سينا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسي بايدت
ديده ي مردم شناسي بايدت
اي بسا آدم که ابليسي کند
اي بسا شيطان که ادريسي کند
رنگ او نيرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتين او دغل
ريمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر اي خسرو صاحب نظر
نيست هر سنگي که مي تابد گهر
مرشد رومي حکيم پاک زاد
سر مرگ و زندگي بر ما گشاد
«هر هلاک امت پيشين که بود
زانکه بر جندل گمان بردند و عود»
سروري در دين ما خدمت گري است
عدل فاروقي و فقر حيدري است
در هجوم کارهاي ملک و دين
با دل خود يک نفس خلوت گزين
هر که يکدم در کمين خود نشست
هيچ نخچير از کمند او نجست
در قباي خسروي درويش زي
ديده بيدار و خدا انديش زي
قايد ملت شهنشاه مراد
تيغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقيري هم شه گردون فري
اردشيري با روان بوذري
غرق بودش در زره بالا و دوش
در ميان سينه دل موئينه پوش
آن مسلمانان که ميري کرده اند
در شهنشاهي فقيري کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمراني بود و ساماني نداشت
دست او جز تيغ و قرآني نداشت
هر که عشق مصطفي سامان اوست
بحر و بر در گوشه ي دامان اوست
سوز صديق و علي از حق طلب
ذره ئي عشق نبي از حق طلب
زانکه ملت را حيات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوه ي بي پرده ي او وا نمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نيست
عشق او روزيست کورا شام نيست
خيز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پيغام عشق