در معني اين که وطن اساس ملت نيست

آن چنان قطع اخوت کرده اند
بر وطن تعمير ملت کرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند
نوع انسان را قبائل ساختند
جنتي جستند در بئس القرار
تا احلوا قومهم دار البوار
اين شجر جنت ز عالم برده است
تلخي پيکار بار آورده است
مردمي اندر جهان افسانه شد
آدمي از آدمي بيگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند
آدميت گم شد و اقوام ماند
تا سياست مسند مذهب گرفت
اين شجر در گلشن مغرب گرفت
قصه ي دين مسيحائي فسرد
شعله ي شمع کليسائي فسرد
اسقف از بي طاقتي درمانده ئي
مهره ها از کف برون افشانده ئي
قوم عيسي بر کليسا پا زده
نقد آئين چليپا وا زده
دهريت چون جامه ي مذهب دريد
مرسلي از حضرت شيطان رسيد
آن فلارنساوي باطل پرست
سرمه ي او ديده ي مردم شکست
نسخه ئي بهر شهنشاهان نوشت
در گل ما دانه ي پيکار کشت
فطرت او سوي ظلمت برده رخت
حق ز تيغ خامه ي او لخت لخت
بتگري مانند آزر پيشه اش
بس نقش تازه ئي انديشه اش
مملکت را دين او معبود ساخت
فکر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پاي اين معبود زد
نقد حق را بر عيار سود زد
باطل از تعليم او باليده است
حيله اندازي فني گرديده است
طرح تدبير زبون فرجام ريخت
اين خسک در جاده ي ايام ريخت
شب بچشم اهل عالم چيده است
مصلحت تزوير را ناميده است