پيش کش بحضور ملت اسلاميه

اي ترا حق خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
اي مثال انبيا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
اي نظر بر حسن ترسا زاده ئي
اي ز راه کعبه دور افتاده ئي
اي فلک مشت غبار کوي تو
«اي تماشا گاه عالم روي تو»
همچو موج آتش ته پا ميروي
«تو کجا بهر تماشا مي روي »
رمز سوز آموز از پروانه ئي
در شرر تعمير کن کاشانه ئي
طرح عشق انداز اندر جان خويش
تازه کن با مصطفي پيمان خويش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روي تو بالا گرفت
هم نوا از جلوه ي اغيار گفت
داستان گيسو و رخسار گفت
بر در ساقي جبين فرسود او
قصه ي مغ زادگان پيمود او
من شهيد تيغ ابروي توام
خاکم و آسوده ي کوي توام
از ستايش گستري بالا ترم
پيش هر ديوان فرو نايد سرم
از سخن آئينه سازم کرده اند
وز سکندر بي نيازم کرده اند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
آب خود مي گيرم از سنگ گران
گر چه بحرم موج من بيتاب نيست
بر کف من کاسه ي گرداب نيست
پرده ي رنگم شميمي نيستم
صيد هر موج نسيمي نيستم
در شرار آباد هستي اخگرم
خلعتي بخشد مرا خاکسترم
بر درت جانم نياز آورده است
هديه ي سوز و گداز آورده است
ز آسمان آبگون يم مي چکد
بر دل گرمم دمادم مي چکد
من ز جو باريکتر مي سازمش
تا به صحن گلشنت اندازمش
زانکه تو محبوب يار ماستي
همچو دل اندر کنار ماستي
عشق تا طرح فغان در سينه ريخت
آتش او از دلم آئينه ريخت
مثل گل از هم شگافم سينه را
پيش تو آويزم آئينه را
تا نگاهي افکني بر روي خويش
مي شوي زنجيري گيسوي خويش
باز خوانم قصه ي پارينه ات
تازه سازم داغهاي سينه ات
از پي قوم ز خود نامحرمي
خواستم از حق حيات محکمي
در سکوت نيم شب نالان بدم
عالم اندر خواب و من گريان بدم
جانم از صبر و سکون محروم بود
ور دمن يا حي و يا قيوم بود
آرزوئي داشتم خون کردمش
تا ز راه ديده بيرون کردمش
سوختن چون لاله پيهم تا کجا
از سحر در يوز شبنم تا کجا
اشک خود بر خويش ميريزيم چو شمع
باشب يلدا در آويزيم چو شمع
جلوه را افزودم و خود کاستم
ديگران را محفلي آراستم
يک نفس فرصت ز سوز سينه نيست
هفته ام شرمنده ي آدينه نيست
جانم اندر پيکر فرسوده ئي
جلوه ي آهي است گرد آلوده ئي
چون مرا صبح ازل حق آفريد
ناله در ابريشم عودم تپيد
ناله ئي افشاگر اسرار عشق
خونبهاي حسرت گفتار عشق
فطرت آتش دهد خاشاک را
شوخي پروانه بخشد خاک را
عشق را داغي مثال لاله بس
در گريبانش گل يک ناله بس
من همين يک گل بدستارت زنم
محشري بر خواب سرشارت زنم
تا ز خاکت لاله زار آيد پديد
از دمت باد بهار آيد پديد