دنيا طلبان ز حرص مستند همه
موسي کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خداي بستند همه
از دوستي حرص شکستند همه
اي چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
بي چشم تو نور نيست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوي تو بود
از چشم تو چشمه هاست در چشم همه
چون باز سفيد در شکاريم همه
با نفس و هواي نفس ياريم همه
گر پرده ز روي کارها بر گيرند
معلوم شود که در چه کاريم همه
اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي بمن
ور با همه کس همچو مني واي همه
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خويش و به غربت مانده
چون شير به دريا و نهنگ اندر کوه
آنم که توام ز خاک برداشته اي
نقشم به مراد خويش بنگاشته اي
کارم چو بدست خويش بگذاشته اي
مي رويم از آنسان که توام کاشته اي
اي غم که حجاب صبر بشکافته اي
بي تابي من ديده و برتافته اي
شب تيره و يار دور و کس مونس نه
اي هجر بکش که بي کسم يافته اي
دارم صنمي چهره برافروخته اي
وز خرمن دهر ديده بر دوخته اي
او عاشق ديگري و من عاشق او
پروانه صفت سوخته اي سوخته اي
من کيستم آتش به دل افروخته اي
وز خرمن دهر ديده بر دوخته اي
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم
شايد که رسم به صبحت سوخته اي
من کيستم از خويش به تنگ آمده اي
ديوانه با خرد به جنگ آمده اي
دوشينه به کوي دوست از رشکم سوخت
ناليدن پاي دل به سنگ آمده اي
هستي که ظهور مي کند در همه شي
خواهي که بري به حال او با همه پي
رو بر سر مي حباب را بين که چسان
مي وي بود اندر وي و وي در مي وي
اي خالق ذوالجلال و اي بار خداي
تا چند روم دربدر و جاي به جاي
يا خانه اميد مرا در دربند
يا قفل مهمات مرا دربگشاي
يا پست و بلند دهر را سرکوبي
يا خار و خس زمانه را جاروبي
تا چند توان وضع مکرر ديدن
عزلي نصبي قيامتي آشوبي
يا سرکشي سپهر را سرکوبي
يا خار و خس زمانه را جاروبي
بگرفت دلم ازين خسيسان يا رب
حشري نشري قيامتي آشوبي
عهدي به سر زبان خود بربستي
صد خانه پر از بتان يکي نشکستي
تو پنداري به يک شهادت رستي
فردات کند خمار کاکنون مستي
غم جمله نصيب چرخ خم بايستي
يا با غم من صبر بهم بايستي
يا مايه غم چو عمر کم بايستي
يا عمر به اندازه غم بايستي
زلفت سيمست و مشک را کان گشتي
از بسکه بجستي تو همه آن گشتي
اي آتش تا سرد بدي سوختيم
اي واي از آنروز که سوزان گشتي
اي شير خدا امير حيدر فتحي
وي قلعه گشاي در خيبر فتحي
درهاي اميد بر رخم بسته شده
اي صاحب ذوالفقار و قنبر فتحي
در کوي خودم مسکن و ماوا دادي
در بزم وصال خود مرا جادادي
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردي و سر به صحرا دادي
اول همه جام آشنايي دادي
آخر بستم زهر جدايي دادي
چون کشته شدم بگفتي اين کشته کيست
داد از تو که داد بي وفايي دادي
اي شاه ولايت دو عالم مددي
بر عجز و پريشاني حالم مددي
اي شير خدا زود به فريادم رس
جز حضرت تو پيش که نالم مددي
من کيستم از قيد دو عالم فردي
عنقا منشي بلند همت مردي
ديوانه بيخودي بيابان گردي
لبريز محبتي سرا پا دردي
از چهره همه خانه منقش کردي
وز باده رخان ما چو آتش کردي
شادي و نشاط ما يکي شش کردي
عيشت خوش باد عيش ما خوش کردي
عشقم دادي زاهل دردم کردي
از دانش و هوش و عقل فردم کردي
سجاده نشين با وقاري بودم
ميخواره و رند و هرزه گردم کردي
با فاقه و فقر هم نشينم کردي
بي خويش و تبار و بي قرينم کردي
اين مرتبه مقربان در تست
آيا به چه خدمت اين چنينم کردي
اي ديده مرا عاشق ياري کردي
داغم زرخ لاله عذاري کردي
کاري کردي که هيچ نتوان گفتن
الله الله چه خوب کاري کردي
اي دل تا کي مصيبت افزا گردي
اي خون شده چند درد پيما گردي
انداختيم دربدر و کوي به کوي
رسوا کردي مرا، تو رسوا گردي
اي آنکه به گرد شمع دود آوردي
يعني که خط ارچه خوش نبود آوردي
گر دود دل منست ديرت بگرفت
ور خط به خون ماست زود آوردي
اي چرخ بسي ليل و نهار آوردي
گه فصل خزان و گه بهار آوردي
مردان جهان را همه بردي به زمين
نامردان را بروي کار آوردي
اي کاش مرا به نفت آلايندي
آتش بزدندي و نبخشايندي
در چشم عزيز من نمک سايندي
وز دوست جدا شدن نفرمايندي
اي خالق ذوالجلال هر جانوري
وي رهرو رهنماي هر بي خبري
بستم کمر اميد بر درگه تو
بگشاي دري که من ندارم هنري
دستي نه که از نخل تو چينم ثمري
پايي نه که در کوي تو يابم گذري
چشمي نه که بر خويش بگريم قدري
رويي نه که بر خاک بمالم سحري
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني که چرا همي کند نوحه گري
يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
اي ذات تو در صفات اعيان ساري
اوصاف تو در صفاتشان متواري
وصف تو چو ذات مطلقست اما نيست
در ضمن مظاهر از تقيد عاري
عالم ار نه اي ز عبرت عاري
نهري جاري به طورهاي طاري
وندر همه طورهاي نهر جاري
سريست حقيقة الحقايق ساري
يا رب يا رب کريمي و غفاري
رحمان و رحيم و راحم و ستاري
خواهم که به رحمت خداوندي خويش
اين بنده شرمنده فرو نگذاري
گيرم که هزار مصحف از برداري
با آن چه کني که نفس کافر داري
سر را به زمين چه مي نهي بهر نماز
آنرا به زمين بنه که بر سر داري
اي شمع نمونه اي زسوزم داري
خاموشي و مردن رموزم داري
داري خبر از سوز شب هجرانم
آيا چه خبر ز سوز روزم داري
چون گل بگلاب شسته رويي داري
چون مشک بمي حل شده مويي داري
چون عرصه گه قيامت از انبه خلق
پر آفت و محنت سر کويي داري
اي دل بر دوست تحفه جز جان نبري
دردت چو دهند نام درمان نبري
بي درد زدرد دوست نالان گشتي
خاموش که عرض دردمندان نبري
پيوسته تو دل ربوده اي معذوري
غم هيچ نيازموده اي معذوري
من بي تو هزار شب به خون در خفتم
تو بي تو شبي نبوده اي معذوري
يا شاه تويي آنکه خدا را شيري
خندق جه و مرحب کش و خيبر گيري
مپسند غلام عاجزت يا مولا
ايام کند ذليل هر بي پيري
يا گردن روزگار را زنجيري
يا سرکشي زمانه را تدبيري
اين زاغوشان بسي پريدند بلند
سنگي چوبي گزي خدنگي تيري
از کبر مدار هيچ در دل هوسي
کز کبر به جايي نرسيدست کسي
چون زلف بتان شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل در نفسي
اي در سر هر کس از خيالت هوسي
بي ياد تو برنيايد از من نفسي
مفروش مرا بهيچ و آزاد مکن
من خواجه يکي دارم و تو بنده بسي
گر شهره شوي به شهر شر الناسي
ورخانه نشيني همگي وسواسي
به زان نبود که همچو خضر والياس
کس نشناسد ترا تو کس نشناسي
تا نگذري از جمع به فردي نرسي
تا نگذري از خويش به مردي نرسي
تا در ره دوست بي سر و پا نشوي
بي درد بماني و به دردي نرسي
گه شانه کش طره ليلا باشي
گه در سر مجنون همه سودا باشي
گه آينه جمال يوسف گردي
گه آتش خرمن زليخا باشي
مآزار دلي را که تو جانش باشي
معشوقه پيدا و نهانش باشي
زان مي ترسم که از دلازاري تو
دل خون شود و تو در ميانش باشي
جان چيست غم و درد و بلا را هدفي
دل چيست درون سينه سوزي و تفي
القصه پي شکست ما بسته صفي
مرگ از طرفي و زندگي از طرفي
بگشود نگار من نقاب از طرفي
برداشت سفيده دم حجاب از طرفي
گر نيست قيامت ز چه رو گشت پديد
ماه از طرفي و آفتاب از طرفي
اي آنکه به کنهت نرسد ادراکي
کونين به پيش کرمت خاشاکي
از روي کرم اگر ببخشي همه را
بخشيده شود پيش تو مشت خاکي
وصافي خود به رغم حاسد تا کي
ترويج چنين متاع کاسد تا کي
تو معدومي خيال هستي از تو
فاسد باشد خيال فاسد تا کي
اي دل زشراب جهل مستي تا کي
وي نيست شونده لاف هستي تا کي
گر غرقه بحر غفلت و آز نه اي
تردامني و هواپرستي تا کي
اي از تو به باغ هر گلي را رنگي
هر مرغي را زشوق تو آهنگي
با کوه زاندوه تو رمزي گفتم
برخاست صداي ناله از هر سنگي
تا بتواني بکش به جان بار دلي
مي کوش که تا شوي ز دل يار دلي
آزار دلي مجو که ناگاه کني
کار دو جهان در سر آزار دلي
از درد تو نيست چشم خالي ز نمي
هر جا که دليست شد گرفتار غمي
بيماري تو باعث نابودن ماست
اي باعث عمر مامبادت المي
بي پا و سران دشت خون آشامي
مردند ز حسرت و غم ناکامي
محنت زدگان وادي شوق ترا
هجران کشد و اجل کشد بدنامي
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمي
در ديده تويي و گرنه مي دوختمي
دل منزل تست ورنه روزي صدبار
در پيش تو چون سپند مي سوختمي
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمي
روزي ز تو صد بار خبر داشتمي
اين واقعه ام اگر نبودي در پيش
کي ديده ز ديدار تو برداشتمي
گر در يمني چو با مني پيش مني
گر پيش مني چو بي مني در يمني
من با تو چنانم اي نگار يمني
خود در غلطم که من توام يا تو مني
دردي داريم و سينه برياني
عشقي داريم و ديده گرياني
عشقي و چه عشق، عشق عالم سوزي
دردي و چه درد، درد بي درماني
گر طاعت خود نقش کنم بر ناني
و آن نان بنهم پيش سگي بر خواني
و آن سگ سالي گرسنه در زنداني
از ننگ بر آن نان ننهد دنداني
نزديکان را بيش بود حيراني
کايشان دانند سياست سلطاني
ما را به سر چاه بري دست زني
لاحول کني و دست بر دل راني
نزديکان را بيش بود حيراني
کايشان دانند سياست سلطاني
ما را چه که وصف دستگاه تو کنيم
ماييم قرين حيرت و ناداني
هستي که عيان نيست روان در شاني
در شان دگر جلوه کند هر آني
اين نکته بجو ز کل يوم في شان
گر بايدت از کلام حق برهاني
گر در طلب گوهر کاني کاني
ور زنده ببوي وصل جاني جاني
القصه حديث مطلق از من بشنو
هر چيز که در جستن آني آني
اي آنکه دواي دردمندان داني
راز دل زار مستمندان داني
حال دل خويش را چه گويم با تو
ناگفته تو خود هزار چندان داني
آني تو که حال دل نالان داني
احوال دل شکسته بالان داني
گر خوانمت از سينه سوزان شنوي
ور دم نزنم زبان لالان داني
گفتي که به وقت مجلس افروختني
آيا که چه نکتهاست بردوختني
اي بي خبر از سوخته و سوختني
عشق آمدني بود نه آموختني
ما را به سر چاه بري دست زني
لاحول کني و شست بر شست زني
بر ما به ستم هميشه دستي داري
گويي عسسي و شامگه مست زني
تا چند سخن تراشي و رنده زني
تا کي به هدف تير پراکنده زني
گر يک ورق از علم خموشي خواني
بسيار بدين گفت و شنوخنده زني
اي واحد بي مثال معبود غني
وي رازق پادشاه و درويش و غني
يا قرض من از خزانه غيب رسان
يا از کرم خودت مرا ساز غني
خواهي چو خليل کعبه بنياد کني
و آنرا به نماز و طاعت آباد کني
روزي دو هزار بنده آزاد کني
به زان نبود که خاطري شاد کني
گر زانکه هزار کعبه آزاد کني
به زان نبود که خاطري شاد کني
گر بنده کني ز لطف آزادي را
بهتر که هزار بنده آباد کني
اي آنکه سپهر را پر از ابر کني
وز لطف نظر به سوي هر گبر کني
کردند تمام خانه هاي تو خراب
اي خانه خراب تا به کي صبر کني
اي خوانده ترا خدا ولي ادر کني
بر تو ز نبي نص جلي ادر کني
دستم تهي و لطف تو بي پايانست
يا حضرت مرتضي علي ادر کني
تا ترک علايق و عوايق نکني
يک سجده شايسته لايق نکني
حقا که ز دام لات و عزي نرهي
تا ترک خود و جمله خلايق نکني
يا رب در خلق تکيه گاهم نکني
محتاج گدا و پادشاهم نکني
موي سيهم سفيد کردي به کرم
با موي سفيد رو سياهم نکني
ياقوت ز ديده ريختم تا چه کني
در پاي غم تو بيختم تا چه کني
از هر که به تو گريختم سود نکرد
از تو به تو در گريختم تا چه کني
دنياي دني پر هوس را چه کني
آلوده هر ناکس و کس را چه کني
آن يار طلب کن که ترا باشد و بس
معشوقه صد هزار کس را چه کني
از سادگي و سليمي و مسکيني
وز سرکشي و تکبر و خود بيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
باز آي که تا صدق نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم که خود فراق تو بتا
کي زنده گذاردم که بازم بيني
اي دل اگر آن عارض دلجو بيني
ذرات جهان را همه نيکو بيني
در آينه کم نگر که خودبين نشوي
خود آينه شو تا همگي او بيني
ميدان فراخ و مرد ميداني ني
مردان جهان چنانکه ميداني ني
در ظاهرشان به اوليا مي مانند
در باطنشان بوي مسلماني ني
اي در خم چوگان تو سرها شده گوي
بيرون نه ز فرمان تو دل يک سر موي
ظاهر که به دست ماست شستيم تمام
باطن که به دست تست آنرا تو بشوي
هان مردان هان و هان جوانمردان هوي
مردي کني و نگاه داري سر کوي
گر تير آيد چنانکه بشکافد موي
زنهار زيار خود مگر داني روي
در کوي تو ميدهند جاني به جوي
جاني چه بود که کارواني به جوي
از وصل تو يک جو بجهاني ارزد
زين جنس که ماييم جهاني به جوي
تحقيق معاني ز عبارات مجوي
بي رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي يابي ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوي
در ظلمت حيرت ار گرفتار شوي
خواهي که ز خواب جهل بيدار شوي
در صدق طلب نجات، زيرا که به صدق
شايسته فيض نور انوار شوي
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوي
وز گرمي بحث مجلس افروز شوي
در مکتب عشق با همه دانايي
سر گشته چو طفلان نوآموز شوي
از هستي خويش تا پشيمان نشوي
سر حلقه عارفان و مستان نشوي
تا در نظر خلق نگردي کافر
در مذهب عاشقان مسلمان نشوي
گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي
ور در صفت خويش روي بسته شوي
مي دان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشين که هر زمان خسته شوي
دنيا راهي بهشت منزلگاهي
اين هر دو به نزد اهل معني کاهي
گر عاشق صادقي زهر دو بگذر
تا دوست ترا به خود نمايد راهي
آمد بر من قاصد آن سرو سهي
آورد بهي تا نبود دست تهي
من هم رخ خود بدان بهي ماليدم
يعني ز مرض نهاده ام رو به بهي
تا تو هوس خداي از سر ننهي
در هر دو جهان نباشدت روي بهي
ور زانکه به بندگي فرود آري سر
ز انديشه اين و آن بکلي برهي
پاکي و منزهي و بي همتايي
کس را نرسد ملک بدين زيبايي
خلقان همه خفته اند و درها بسته
يا رب تو در لطف بما بگشايي
گفتم که کرايي تو بدين زيبايي
گفتا خود را که من خودم يکتايي
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم
هم آينه جمال و هم بينايي
اي دلبر عيسي نفس ترسايي
خواهم که به پيش بنده بي ترس آيي
گه اشک زديده ترم خشک کني
گه بر لب خشک من لب ترسايي
بردارم دل گر از جهان فرمايي
فرمان برم ار سود و زيان فرمايي
بنشينم اگر بر سر آتش گويي
برخيزم اگر از سر جان فرمايي
آنجا که ببايي نه پديدي گويي
آنجا که نبايي از زمين بر رويي
عاشق کني و مراد عاشق جويي
اينت خوشي و ظريفي و نيکويي
آيينه صفت بدست او نيکويي
زين سوي نموده اي ولي زان سويي
او ديده ترا که عين هستي تو اوست
زانش تو نديده اي که عکس اويي
اي آنکه بر آرنده حاجات تويي
هم کافل و کافي مهمات تويي
سر دل خويش را چه گويم با تو
چون عالم سر و الخفيات تويي
اي آنکه گشاينده هر بند تويي
بيرون ز عبارت چه و چند تويي
اين دولت من بس که منم بنده تو
اين عزت من بس که خداوند تويي
سبحان الله بهر غمي يار تويي
سبحان الله گشايش کار تويي
سبحان الله به امر تو کن فيکون
سبحان الله غفور و غفار تويي
الله تويي وز دلم آگاه تويي
درمانده منم دليل هر راه تويي
گر مورچه اي دم زند اندر تک چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تويي
اي آنکه به ملک خويش پاينده تويي
وز دامن شب صبح نماينده تويي
کار من بيچاره قوي بسته شده
بگشاي خدايا که گشاينده تويي
از زهد اگر مدد دهي ايمان را
مرتاض کني به ترک ديني جان را
ترک دنيا نه زهد دنيا زيراک
نزديک خرد زهد نخوانند آن را
آن عشق که هست جزء لاينفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح يقين
ما را برهاند ز ظلام شک ما
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب
کز جمع کتب نمي شود رفع حجب
در طي کتب بود کجا نشئه حب
طي کن همه را بگو الي الله اتب
شيرين دهني که از لبش جان ميريخت
کفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به کفر زلف او ره مي برد
خاک ره او بر سر ايمان مي ريخت
گر طالب راه حق شوي ره پيداست
او راست بود با تو، تو گر باشي راست
وانگه که به اخلاص و درون صافي
او را باشي بدان که او نيز تراست
من بنده عاصيم رضاي تو کجاست
تاريک دلم نور و صفاي تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو کجاست
دوزخ شرري ز آتش سينه ماست
جنت اثري زين دل گنجينه ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ اي دل خوش باش
با درد و غمش که يار ديرينه ماست
سوفسطايي که از خرد بي خبرست
گويد عالم خيالي اندر گذرست
آري عالم همه خياليست ولي
پيوسته حقيقتي درو جلوه گرست
کرديم هر آن حيله که عقل آن دانست
تا بو که توان راه به جانان دانست
ره مي نبريم وهم طمع مي نبريم
نتوان دانست بو که نتوان دانست
آنرا که حلال زادگي عادت و خوست
عيب همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان مي نگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
عالم به خروش لااله الا هوست
عاقل بگمان که دشمنست اين يا دوست
دريا به وجود خويش موجي دارد
خس پندارد که اين کشاکش با اوست
در درد شکي نيست که درماني هست
با عشق يقينست که جاناني هست
احوال جهان چو دم به دم ميگردد
شک نيست درين حال که گرداني هست
گر درويشي مکن تصرف در هيچ
نه شادي کن بهيچ و نه غم خور هيچ
خرسند بدان باش که در ملک خداي
در دنيي و آخرت نباشي بر هيچ