دارم گنهان ز قطره باران بيش
از شرم گنه فگنده ام سر در پيش
آواز آيد که سهل باشد درويش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش
در خانه خود نشسته بودم دلريش
وز بار گنه فگنده بودم سر پيش
بانگي آمد که غم مخور اي درويش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش
شوخي که به ديده بود دايم جايش
رفت از نظرم سر و قد رعنايش
گشت از پي او قطره ز نان مردم چشم
چندان که زاشک آبله شد بر پايش
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خويش
کس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
پيوسته مرا ز خالق جسم و عرض
حقا که همين بود و همينست غرض
کان جسم لطيف را به خلوتگه ناز
فارغ بينم هميشه ز آسيب مرض
اي بر سر حرف اين و آن نازده خط
پندار دويي دليل بعدست بخط
در جمله کاينات بي سهو و غلط
يک عين فحسب دان و يک ذات فقط
گشتي به وقوف بر مواقف قانع
شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
هرگز نشود تا نکني کشف حجب
انوار حقيقت از مطالع طالع
کي باشد و کي لباس هستي شده شق
تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک
جان در غلبات شوق او مستغرق
دل کرد بسي نگاه در دفتر عشق
جز دوست نديد هيچ رو در خور عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق
بر عود دلم نواخت يک زمزمه عشق
زان زمزمه ام ز پاي تا سر همه عشق
حقا که به عهدها نيايم بيرون
از عهده حق گزاري يک دمه عشق
ما را شده است دين و آيين همه عشق
بستر همه محنتست و بالين همه عشق
سبحان الله رخي و چندين همه حسن
انالله دلي و چندين همه عشق
خلقان همه بر درگهت اي خالق پاک
هستند پي قطره آبي غمناک
سقاي سحاب را بفرما از لطف
تا آب زند بر سر اين مشتي خاک
دامان غناي عشق پاک آمد پاک
زآلودگي نياز با مشتي خاک
چون جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست
گر ما و تو در ميان نباشيم چه باک
گر فضل کني ندارم از عالم باک
ور عدل کني شوم به يک باره هلاک
روزي صدبار گويم اي صانع پاک
مشتي خاکم چه آيد از مشتي خاک
يا من بک حاجتي و روحي بيديک
عن غيرک اعرضت و اقبلت عليک
مالي عمل صالح استظهر به
الجات عليک واثقا خذ بيديک
بر چهره ندارم زمسلماني رنگ
بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ
آن رو سيهم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
تا شير بدم شکار من بود پلنگ
پيروز شدم به هرچه کردم آهنگ
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ
از بيشه برون کرد مرا روبه لنگ
در عشق تو اي نگار پر کينه و جنگ
گشتيم سرا پاي جهان با دل تنگ
شد دست زکار و ماند پا از رفتار
اين بس که به سر زديم و آن بس که به سنگ
دستي که زدي به ناز در زلف تو چنگ
چشمي که زديدنت زدل بردي زنگ
آن چشم ببست بي توام ديده به خون
و آن دست بکوفت بي توام سينه به سنگ
پرسيد کسي منزل آن مهر گسل
گفتم که: دل منست او را منزل
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او
پرسيد که: او کجاست؟ گفتم: در دل
درماند کسي که بست در خوبان دل
وز مهر بتان نگشت پيوند گسل
در صورت گل معني جان ديد و بماند
پاي دل او تا به قيامت در گل
شيداي ترا روح مقدس منزل
سوداي ترا عقل مجرد محمل
سياح جهان معرفت يعني دل
در بحر غمت دست به سر پاي به گل
اي عهد تو عهد دوستان سر پل
از مهر تو کين خيزد و از قهر تو ذل
پر مشغله و ميان تهي همچو دهل
اي يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گل
در باغ کجا روم که نالد بلبل
بي تو چه کنم جلوه سرو و سنبل
يا قد تو هست آنچه ميدارد سرو
يا روي تو هست آنچه ميدارد گل
اي چارده ساله مه که در حسن و جمال
همچون مه چارده رسيدي بکمال
يا رب نرسد به حسنت آسيب زوال
در چارده سالگي بماني صد سال
مي رست زدشت خاوران لاله آل
چون دانه اشک عاشقان در مه و سال
بنمود چو روي دوست از پرده جمال
چون صورت حال من شدش صورت حال
هر نعت که از قبيل خيرست و کمال
باشد ز نعوت ذات پاک متعال
هر وصف که در حساب شرست و وبال
دارد به قصور قابليات مآل
يا رب به علي بن ابي طالب و آل
آن شير خدا و بر جهان جل جلال
کاندر سه مکان رسي به فرياد همه
اندر دم نزع و قبر هنگام سؤال
گر با غم عشق سازگار آيد دل
بر مرکب آرزو سوار آيد دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آيد دل
هر جا که وجود کرده سيرست اي دل
مي دان به يقين که محض خيرست اي دل
هر شر ز عدم بود، عدم غير وجود
پس شر همه مقتضاي غيرست اي دل
چندت گفتم که ديده بردوز اي دل
در راه بلا فتنه ميندوز اي دل
اکنون که شدي عاشق و بدروز اي دل
تن درده و جان کن و جگر سوز اي دل
در عشق چه به ز بردباري اي دل
گويم به تو يک سخن زياري اي دل
هر چند رسد ز يار خواري اي دل
زنهار به روي او نياري اي دل
با خود در وصل تو گشودن مشکل
دل را به فراق آزمودن مشکل
مشکل حالي و طرفه مشکل حالي
بودن مشکل با تو، نبودن مشکل
با اهل زمانه آشنايي مشکل
با چرخ کهن ستيزه رايي مشکل
از جان و جهان قطع نمودن آسان
در هم زدن دل به جدايي مشکل
بر لوح عدم لوايح نور قدم
لايح گرديد و نه درين سر محرم
حق را مشمر جدا ز عالم زيراک
عالم در حق حقست و حق در عالم
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم
بي لعل لبت حريف دردم همه دم
زين عمر ملولم من مسکين غريب
خواهد شود آرامگهم کوي عدم
گر پاره کني مرا ز سر تا به قدم
موجود شوم ز عشق تو من ز عدم
جاني دارم ز عشق تو کرده رقم
خواهيش به شادي کش و خواهيش به غم
من دانگي و نيم داشتم حبه کم
دو کوزه نبيد خريده ام پاره کم
بر بربط ما نه زير ماندست و نه بم
تا کي گويي قلندري و غم و غم
از گردش افلاک و نفاق انجم
سر رشته کار خويشتن کردم گم
از پاي فتاده ام مرا دست بگير
اي قبله هفتم اي امام هشتم
هم در ره معرفت بسي تاخته ام
هم در صف عالمان سر انداخته ام
چون پرده ز پيش خويش برداشته ام
بشناخته ام که هيچ نشناخته ام
حک کردني است آنچه بنگاشته ام
افگندني است آنچه برداشته ام
باطل بودست آنچه پنداشته ام
حاصل که به هرزه عمر بگذاشته ام
بستم دم مار و دم عقرب بستم
نيش و دمشان بيکدگر پيوستم
شجن قرنين قرنين خواندم
بر نوح نبي سلام دادم رستم
گر من گنه جمله جهان کردستم
عفو تو اميدست که گيرد دستم
گفتي که به روز عجز دستت گيرم
عاجزتر ازين مخواه کاکنون هستم
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
يک چند به تعويذ کتابش کشتم
بازش يک بار در عرق کردم غرق
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
ديريست که تير فقر را آماجم
بر طارم افلاک فلاکت تاجم
يک شمه ز مفلسي خود برگويم
چندانکه خدا غنيست من محتاجم
هر چند به صورت از تو دور افتادم
زنهار مبر ظن که شدي از يادم
در کوي وفاي تو اگر خاک شوم
زانجا نتواند که ربايد بادم
دي بر سر گور ذله غارت گردم
مر پاکان را جنب زيارت کردم
شکرانه آنکه روزه خوردم رمضان
در عيد نماز بي طهارت کردم
يا رب من اگر گناه بي حد کردم
دانم به يقين که بر تن خود کردم
از هرچه مخالف رضاي تو بود
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
تا چند به گرد سر ايمان گردم
وقتست کز افعال پشيمان گردم
خاکم ز کليسيا و آبم ز شراب
کافرتر از آنم که مسلمان گردم
عودم چو نبود چوب بيد آوردم
روي سيه و موي سپيد آوردم
چون خود گفتي که نااميدي کفرست
فرمان تو بردم و اميد آوردم
اندوه تو از دل حزين مي دزدم
نامت ز زبان آن و اين مي دزدم
مي نالم و قفل بر دهان مي فگنم
مي گرديم و خون در آستين مي دزدم
گر خاک تويي خاک ترا خاک شدم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
غم سوي تو هرگز گذري مي نکند
آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم
اندر طلب يار چو مردانه شدم
اول قدم از وجود بيگانه شدم
او علم نمي شنيد لب بر بستم
او عقل نمي خريد ديوانه شدم
آنان که به نام نيک مي خوانندم
احوال درون بد نمي دانندم
گز زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
چونان شده ام که ديد نتوانندم
تا پيش تواي نگار بنشانندم
خورشيد تويي به ذره من مانندم
چون ذره به خورشيد همي دانندم
گر خلق چنانکه من منم دانندم
همچون سگ ز در بدر رانندم
ور زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
آن دم که حديث عاشقي بشنودم
جان و دل و ديده را به غم فرسودم
مي پنداشتم عاشق و معشوق دواند
چون هر دو يکيست من خود احول بودم
عمري به هوس باد هوي پيمودم
در هر کاري خون جگر پالودم
در هر چه زدم دست زغم فرسودم
دست از همه باز داشتم آسودم
من از تو جدا نبوده ام تا بودم
اينست دليل طالع مسعودم
در ذات تو ناپديدم ار معدومم
وز نور تو ظاهرم اگر موجودم
هرگز نبود شکست کس مقصودم
آزرده نشد دلي ز من تا بودم
صد شکر که چشم عيب بينم کورست
شادم که حسود نيستم محسودم
در کوي تو من سوخته دامن بودم
وز آتش غم سوخته خرمن بودم
آري جانا دوش به بامت بودم
گفتي دزدست دزد نبد من بودم
در وصل تو پيوسته به گلشن بودم
در هجر تو با ناله و شيون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو
اي دوست مگر چشم بدت من بودم
يک چند دويدم و قدم فرسودم
آخر بي تو پديد نامد سودم
تا دست به بيعت وفايت سودم
در خانه نشستم و فرو آسودم
ز آميزش جان و تن تويي مقصودم
وز مردن و زيستن تويي مقصودم
تو دير بزي که من برفتم ز ميان
گر من گويم، ز من تويي مقصودم
در خواب جمال يار خود ميديدم
وز باغ وصال او گلي مي چيدم
مرغ سحري زخواب بيدارم کرد
اي کاش که بيدار نمي گرديدم
روزي ز پي گلاب مي گرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم که چه کرده اي که ميسوزندت
گفتا که درين باغ دمي خنديدم
ديشب که بکوي يار مي گرديدم
داني که پي چه کار مي گرديدم
قربان خلاف وعده اش مي گشتم
گرد سر انتظار مي گرديدم
گر در سفرم تويي رفيق سفرم
ور در حضرم تويي انيس حضرم
القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هيچ کسي در نظرم
گر دست تضرع به دعا بردارم
بيخ و بن کوهها ز جا بردارم
ليکن ز تفضلات معبود احد
فاصبر صبرا جميل را بردارم
يا رب چو به وحدتت يقين مي دارم
ايمان به تو عالم آفرين مي دارم
دارم لب خشک و ديده تر بپذير
کز خشک و تر جهان همين مي دارم
از هجر تو اي نگار اندر نارم
مي سوزم ازين درد و دم اندر نآرم
تا دست به گردن تو اندر نآرم
آغشته به خون چو دانه اندر نارم
از خاک درت رخت اقامت نبرم
وز دست غمت جان به سلامت نبرم
بردار نقاب از رخ و بنماي جمال
تا حسرت آن رخ به قيامت نبرم
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم
بي يار ترم گر چه وفادار ترم
با هر که وفا و صبر من کردم بيش
سبحان الله به چشم او خوارترم
جهدي بکنم که دل زجان برگيرم
راه سر کوي دلستان برگيرم
چون پرده ميان من و دلدار منم
برخيزم و خود را ز ميان برگيرم
ساقي اگرم مي ندهي مي ميرم
ور ساغر مي ز کف نهي مي ميرم
پيمانه هر که پر شود مي ميرد
پيمانه من چو شد تهي مي ميرم
نه از سر کار با خلل مي ترسم
نه نيز ز تقصير عمل مي ترسم
ترسم ز گناه نيست آمرزش هست
از سابقه روز ازل مي ترسم
تا ظن نبري کز آن جهان مي ترسم
وز مردن و از کندن جان مي ترسم
چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو
من خويش پرستم و از آن مي ترسم
مشهود و خفي چو گنج دقيانوسم
پيدا و نهان چو شمع در فانوسم
القصه درين چمن چو بيد مجنون
مي بالم و در ترقي معکوسم
عيبم مکن اي خواجه اگر مي نوشم
در عاشقي و باده پرستي کوشم
تا هشيارم نشسته با اغيارم
چون بي هوشم به يار هم آغوشم
يا رب ز گناه زشت خود منفعلم
وز قول بد و فعل بد خود خجلم
فيضي به دلم ز عالم قدس رسان
تا محو شود خيال باطل ز دلم
از جمله دردهاي بي درمانم
وز جمله سوز داغ بي پايانم
سوزنده تر آنست که چون مردم چشم
در چشم مني و ديدنت نتوانم
زان دم که قرين محنت وافغانم
هر لحظه ز هجران به لب آيد جانم
محروم ز خاک آستانت زانم
کز سيل سرشک خود گذر نتوانم
يک روز بيوفتي تو در ميدانم
آن روز هنوز در خم چوگانم
گفتي سخني و کوفتي برجانم
آن کشت مرا و من غلام آنم
بي مهري آن بهانه جو مي دانم
بي درد و ستم عادت او مي دانم
جز جور و جفا عادت آن بدخو ني
من شيوه يار خود نکو مي دانم
رويت بينم چو چشم را باز کنم
تن دل شودم چو با تويي راز کنم
جز نام تو پاسخ ندهد هيچ کسي
هر جا که به نام خلق آواز کنم
بي روي تو راي استقامت نکنم
کس را به هواي تو ملامت نکنم
در جستن وصل تو اقامت نکنم
از عشق تو توبه تا قيامت نکنم
از بيم رقيب طوف کويت نکنم
وز طعنه خلق گفتگويت نکنم
لب بستم و از پاي نشستم اما
اين نتوانم که آرزويت نکنم
با چشم تو ياد نرگس تر نکنم
بي لعل تو آرزوي کوثر نکنم
گر خضر به من بي تو دهد آب حيات
کافر باشم که بي تو لب تر نکنم
با درد تو انديشه درمان نکنم
با زلف تو آرزوي ايمان نکنم
جانا تو اگر جان طلبي خوش باشد
انديشه جان براي جانان نکنم
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردي که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به ديگري ميل کند
من خواهم و دل نخواهد اي جان چه کنم
يادت کنم ار شاد و اگر غمگينم
نامت برم ار خيزم اگر بنشينم
با ياد تو خو کرده ام اي دوست چنانک
در هرچه نظر کنم ترا مي بينم
آن بخت ندارم که به کامت بينم
يا در گذري هم به سلامت بينم
وصل تو بهيچگونه دستم نايد
نامت بنويسم و به نامت بينم
تا بردي ازين ديار تشريف قدوم
بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم
اين قصه مرا کشت که هنگام وداع
از دولت ديدار تو گشتم محروم
غمناکم و از کوي تو با غم نروم
جز شاد و اميدوار و خرم نروم
از درگه همچو تو کريمي هرگز
نوميد کسي نرفت و من هم نروم
يا رب تو چنان کن که پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
هر چند گهي زعشق بيگانه شوم
با عافيت کنشت و همخانه شوم
ناگاه پري رخي بمن بر گذرد
برگردم زان حديث و ديوانه شوم
هيهات که باز بوي مي مي شنوم
آوازه هاي و هوي و هي مي شنوم
از گوش دلم سر الهي هر دم
حق ميگويد ولي ز ني مي شنوم
داني که چها چها چها ميخواهم
وصل تو من بي سر و پا مي خواهم
فرياد و فغان و ناله ام داني چيست
يعني که ترا ترا ترا مي خواهم
اي دوست طواف خانه ات مي خواهم
بوسيدن آستانه ات مي خواهم
بي منت خلق توشه اين ره را
مي خواهم و از خزانه ات مي خواهم
ني باغ به بستان نه چمن مي خواهم
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي خواهم
خواهم زخداي خويش کنجي که در آن
من باشم و آن کسي که من مي خواهم
سرمايه غم ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست که يادگار دردي دارم
آن درد به صد هزار درمان ندهم
در کوي تو سر در سر خنجر بنهم
چون مهره جان عشق تو در بر بنهم
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم
سوداي تو کافرم گر از سر بنهم
دارم ز خدا خواهش جنات نعيم
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم
من دست تهي ميروم او تحفه به دست
تا زين دو کدام خوش کند طبع کريم
دي تازه گلي ز گلشن آورد نسيم
کز نکهت آن مشام جان يافت شميم
ني ني غلطم که صفحه اي بود از سيم
مشکين رقمش معطر از خلق کريم
ما بين دو عين يار از نون تا ميم
بيني الفي کشيده بر صفحه سيم
ني ني غلطم که از کمال اعجاز
انگشت نبيست کرده مه را بدو نيم
چون دايره ما ز پوست پوشان توايم
در دايره حلقه بگوشان توايم
گر بنوازي زجان خروشان توايم
ور ننوازي هم از خموشان توايم
هر چند زکار خود خبردار نه ايم
بيهوده تماشاگر گلزار نه ايم
بر حاشيه کتاب چون نقطه شک
بي کارنه ايم اگر چه در کار نه ايم
افسوس که ما عاقبت انديش نه ايم
داريم لباس فقر و درويش نه ايم
اين کبر و مني جمله از آنست که ما
قانع به نصيب و قسمت خويش نه ايم
با ياد تو با ديده تر مي آيم
وز باده شوق بي خبر مي آيم
ايام فراق چون به سرآمده است
من نيز به سوي تو به سر مي آيم
مادر ره سوداي تو منزل کرديم
سوزيست در آتشي که در دل کرديم
در شهر مراميان چشم مي خوانند
نيکو نامي ز عشق حاصل کرديم
هر چند که دل به وصل شادان کرديم
ديديم که خاطرت پريشان کرديم
خوش باش که ما خوي به هجران کرديم
بر خود دشوار و بر تو آسان کرديم
ما طي بساط ملک هستي کرديم
بي نقض خودي خداپرستي کرديم
بر ما مي وصل نيک مي پيوندد
تف بر رخ مي که زود مستي کرديم
ما با مي و مستي سر تقوي داريم
دنيي طلبيم و ميل عقبي داريم
کي دنيي و دين هر دو بهم آيد راست
اينست که ما نه دين نه دنيي داريم
شمعم که همه نهان فرو مي گريم
مي خندم و هر زمان فرو مي گريم
چون هيچ کس از گريه من آگه نيست
خوش خوش بميان جان فرو مي گريم
ما جز به غم عشق تو سر نفرازيم
تا سر داريم در غمت دربازيم
گر تو سر ما بي سر و سامان داري
ماييم و سري در قدمت اندازيم
در مصطبها درد کشان ما باشيم
بدنامي را نام و نشان ما باشيم
از بد بتراني که تو شان مي بيني
چون نيک ببيني بدشان ما باشيم
يک جو غم ايام نداريم خوشيم
گر چاشت بود شام نداريم خوشيم
چون پخته به ما ميرسد از مطبخ غيب
از کس طمع خام نداريم خوشيم
ببريد ز من نگار هم خانگيم
بدريد به تن لباس فرزانگيم
مجنون به نصيحت دلم آمده است
بنگر به کجا رسيده ديوانگيم
ما قبله طاعت آن دو رو مي دانيم
ايمان سر زلف مشکبو مي دانيم
با اين همه دلدار به ما نيکو نيست
ما طالع خويش را نکو مي دانيم
من لايق عشق و درد عشق تو نيم
زنهار که هم نبرد عشق تو نيم
چون آتش عشق تو بر آرد شعله
من دانم و من که مرد عشق تو نيم