1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • از پس رنجي که بردم در وفا آخر مرا
    دامن گنجي به چنگ آمد که در ويرانه نيست
  • من آن شهرم که سيلاب محبت ساخت ويرانم
    تو آن گنجي که در ويرانه دلها وطن داري
  • ديوان قاآني

  • گنجي که بد سگال تو بخشد کم از خزف
    رنجي که نيکخواه تو خواهد به از شفا
  • يزد گنجي بود و خصمش اژدها اينک به جهد
    گنج را شاه جهانبان از دم اژدر گرفت
  • ديوان محتشم کاشاني

  • بهر نقدي که درين وقت به از گنجي بود
    منت از شاه کشيديم ولي زر او داد
  • گنجي که بود پر گوهر از وي بسيط خاک
    در زير خاک رفت و درين خاکدان نماند
  • ديوان مسعود سعد سلمان

  • جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
    بر پا شد گنجي و براندازد کاني
  • ديوان فيض کاشاني

  • سهل و آسان کي دهد دست اين چنين گنجي مگر
    پاي تا سر زاري و افغان چشم تر شود
  • ديوان اشعار منصور حلاج

  • نداده داد لا هرگز ز دينت کي خبر باشد
    که دين گنجي است بي پايان و لا چون شکل اژدرها
  • جان ما آئينه حق گشت و از ما شد پديد
    آنچنان گنجي که در کنج ازل مستور بود
  • انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته اي
    تا چنان ظاهر شود گنجي که اخفا کرده اي
  • اي منزه از مکان و اي مبرا از محل
    تا چه گنجي کاندر اين ويرانه مأوي کرده اي
  • ديوان شمس

  • گنجي ست در اين خانه که در کون نگنجد
    اين خانه و اين خواجه همه فعل و بهانه ست
  • جهان مارست و زير او يکي گنجي است بس پنهان
    سر گنجستم و بر وي چو دم مار مي گردم
  • گفتم که به چه دهي آن گفتا که به بذل جان
    گنجي است به يک حبه در غايت ارزاني
  • از جمله ببر زيرا آن جا که تويي و او
    تو نيز نمي گنجي جز او که دهد ياري
  • گنجي تو عجب نيست که در توده خاکي
    ماهي تو عجب نيست که در گرد و غباري
  • حق گفت: « اي جان جهان، گنجي بدم من بس نهان
    مي خواستم پيدا شود آن گنج احسان و عطا
  • ديوان ناصر خسرو

  • بر سر گنجي که يزدان در دل احمد نهاد
    جز علي گنجور ني و جز علي بندار نيست
  • کشکول شيخ بهايي

  • ... اوگران تمام گشته، رايگان در اختيارت نهد. ...
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... اکنون کسي آمد که به رايگان با من تا به لب صراط مي برد». ...
  • ... وقت (که) نه من در گنجم که نبي مرسلم، نه جبريل ». ...
  • ديوان سنايي

  • هر چه در خاطرات آيد که من آنم نه من آنم
    هر چه در فهم تو گنجد که چنينم نه چنانم
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • چه غوغايي است درد او که در هر دل نمي باشد
    چه سودائي است عشق او که در هر سر نمي گنجد
  • چه حرف است اينکه مي خوانم که در کاغذ نمي يابم
    چه علم است اينکه مي دانم که در دفتر نمي گنجد