4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

بوستان سعدي

  • همه شب در انديشه کاين گنج و مال
    در او تا زيم ره نيابد زوال
  • گلستان سعدي

  • زبان در دهان اي خردمند چيست
    کليد در گنج صاحب هنر
  • چو دارند گنج از سپاهي دريغ
    دريغ آيدش دست بردن بتيغ
  • قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
    نوشيروان نمرد که نام نکو گذاشت
  • گل بتاراج رفت و خار بماند
    گنج برداشتند و مار بماند
  • ديوان سلمان ساوجي

  • شاها! چو سر گنج لالي معاني
    بگشوده ضميرم به ثناي تو در اثنا
  • هر شام تا چو يوسف در چاه مغرب افتد
    خورشيد و شب برآيد، همراه گنج قارون
  • بادا نثار عهدت هر گنج دولتي کان!
    تقدير داشت آن را از کنج غيب مدفون!
  • ملک چوبين کرده غارت لشکر باد خزان
    گنج بادآورد خسرو در رزان لرزان شده
  • گنج معني شد روان در روزگار دولتت
    ليکن اين معني براي خاطر سلمان شده
  • برون ز گنج قناعت، بسيط روي زمين
    به پاي حرص بگشتيم و هيچ جا، خوش نيست
  • ما گنج گوهريم به کنج خراب دل
    چيزي نيافت هر که طلب کار ما نشد
  • گنجي است روان جام مي و توبه طلسمش
    برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
  • التماس از در الطاف تو تا کي نکنم
    چون بود رنج همه گنج شود مالامال
  • شاعري سحر آفرينم، ساحري معجز نما
    خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
  • در خاطر توست گنج معني
    وز فضل تو را بسي دفينه
  • سينه من نيست تنها منزل سوداي عشق
    گنج عشقت را به هر کنجي حسابي ديگرست
  • تو گنج دو عالمي از آن رو
    کردند به خاک در نهانت
  • دزد وفات گنج حياتش چگونه برد
    کو بخت هوشيار که بد پاسبان او
  • فراقنامه ساوجي

  • ز چندين زر و افسر و تخت و گنج
    که کردند حاصل به سختي و رنج
  • در گنج معني دلم باز کرد
    سخن را ز هر گونه اي ساز کرد
  • دو گنجش نهان در دو کنج دهن
    نبودش در آن کنج گنج سخن
  • چو قسم من است اين همه گنج و بزم
    چرا ديگري را رسد رنج رزم؟
  • در گنج بگشاد و دينار داد
    به لشکر زهر چيز بسيار داد
  • گرانمايه گنجي است اين آدمي
    دريغ اين چنين گنج زير زمي
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • مرا گفت اي سخنگوي گهر سنج
    چه پنهان کرده اي در کنج دل گنج؟
  • کنون خواهم حديث آغاز کردن
    در گنج سخن را باز کردن
  • کليد صبح در جيب افق بود
    برآورد و در آن گنج بگشود
  • ملک چون گنج شد ز آن کنج بيرون
    ز خازن خواست درجي در مکنون
  • مرا از تخت و گنج و پادشاهي
    برآوردي، ازين بدتر چه خواهي؟
  • فدايت مي کنم چندانکه خواهي
    ز تخت و گنج و ملک و پادشاهي
  • دوم بايد که پويد سوي افرنج
    برسم باج از آن بوم آورد گنج
  • ملک مهراج را هژده پسر بود
    سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
  • سر گنج درم را برگشادن
    به لشکر بهر دشمن سيم دادن
  • جهاني پر غنيمت ديد قيصر
    ز گنج و باد پاي و تخت و افسر
  • بدو دادي سپاه و گنج اين بوم
    کنون خواهد به چينت بردن از روم
  • ز گنج و گوهر و خلخال و ياره
    ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
  • ديوان سنايي

  • جام را نام اي سنايي گنج کن
    راح در ده روح را بي رنج کن
  • با عمارت چند سازي همچو رنج
    با خرابي ساز و همچون گنج باش
  • جبرييل اينجا اگر زحمت کند خونش بريز
    خونبهاي جبرييل از گنج رحمت باز ده
  • اي قبله حسن و گنج خوبي
    تا کي بود از تو بيوفايي
  • دست مايه بندگانت گنج خانه فضل تست
    کيسه اميد از آن دو زد همي اميدوار
  • بنهفته به حر گنج قارون
    يک در تو در دو دانه گوهر
  • خواهي که ران گور خوري راه شير رو
    خواهي که گنج در شمري دنب مار گير
  • ببردم به تن رنج در کنج محنت
    که گنج خرد بر دل خود نهادم
  • قوي چون قبادم بدار از قناعت
    اگر چند بي گنج و مال قبادم
  • اين گنج که تو ختم من از هستي
    در بوته نيستيش بگدازم
  • سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
    ز عشق راهت ابراهيم ادهم
  • از پي سنگين دل نامهرباني روز و شب
    بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
  • آنکه نايد گر به دست آيدش بر پا شد همه
    گنج باد آورد ز استظهار ميرالمومنين