4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بي شمار
    هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
  • گنج در ويرانه صائب جمع سازد خويش را
    از دو عالم گوشه اي ويرانه ما را بس است
  • پشت پا بر گنج گوهر با تهيدستي زدن
    در جنون پهلو تهي از سنگ طفلان کردن است
  • تا خم مي در زمين خانه ام در خاک هست
    عشرت روي زمين با گنج قارون از من است
  • در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشيده است
    بر سر گنج است پايي کز طلب خوابيده است
  • هيچ کس در پايه خود نيست کمتر از کسي
    گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
  • خويش را بشناس تا در مغز داري نور عقل
    پي به گنج خود ببر تا ماه در ويرانه است
  • نيست غير از چار ديوار وجود آدمي
    آن که هم مارست و هم گنج است و هم ويرانه است
  • پيش ما صائب که رطل خسرواني مي زنيم
    گنج باد آورد غير از ابر گوهر بار نيست
  • مي کند دل را عبث زير و زبر آن حسن شوخ
    بهر آن گنج روان ويرانه اي در کار نيست
  • در ميان ننهند صائب راز را با اهل قال
    غير مهر خامشي اين گنج را گنجور نيست
  • قسمت ممسک ز جمع مال باشد پيچ و تاب
    آنچه مي ماند به جا زين گنج، ماري بيش نيست
  • فقر گنج سر به مهر حق، جهان ويرانه است
    احتياج خود نمي بايد هويدا کرد و رفت
  • راز عشق از دل به زور گريه بر صحرا فتاد
    طرفه گنج گوهري از کيسه ويرانه رفت
  • زلف گرد عارض او موي آتش ديده است
    قرب گنج از مار پيچ و تاب نتواند گرفت
  • بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
    بر حذر باش ازان خار که پهلوي گل است
  • پاي من بر سر گنج است به هر جا که روم
    تا که از خاک مرا آبله پا برداشت
  • چشمه آبله ما به گهر پيوسته است
    غوطه در گنج زد آن کس که پي ما برداشت
  • من آن نيم که شوم خرج آب و گل صائب
    مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است
  • چنان گزيده دنياي بد گهر شده ام
    که پيش ديده من گنج و مار هر دو يکي است
  • فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
    خسرو اگر به گنج گهر دست يافته است
  • باور که مي کند، که ازان گنج سر به مهر
    آفاق پر گهر شد و او همچنان که هست
  • صد بار تا ز پوست نياي برون چو مار
    چشم تو بي حجاب نيفتد به روي گنج
  • هر کس که راه رفت به منزل نمي رسد
    بس راهرو که خاک شد از آرزوي گنج
  • رفت در گنج گهر پايش چو ديوار يتيم
    چون خضر هر کس که در تعمير ما امداد کرد
  • مي توان تا در ته يک پيرهن با گنج بود
    از ضمير خاک هيهات است قارون سرزند
  • گنج خرسندي نهان در زير پاي عزلت است
    در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر مي شود
  • عاشق گنج گهر را نيست آسايش ز مرگ
    پيچ و تاب مار در خوابيدن افزون مي شود
  • در غبار خط نهان گرديد آن لبهاي لعل
    گنج رخت از بيم چشم بد به ويراني کشيد
  • برآور از گل تعمير پاي خويش را صائب
    که گردد گنج هر کس ساکن ويرانه مي گردد
  • نشاط خواجه غافل بود از جمع سيم و زر
    که از بالاي گنج اين جغد در ويرانه مي خندد
  • زر و سيم جهان از مار افزون مي گزد دل را
    کليد گنج را از کف چومار انداختن دارد
  • غم جان گرامي نيست يک مو تن پرستان را
    که جغد از گنج گوهر بيش بر ويرانه مي لرزد
  • چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
    به روي خاک، گنج از جذبه قارون نمي آيد
  • ز ابروي بخيلان گنج بيرون مي برد تلخي
    اگر آب گهر زهر از دهان مار مي شويد
  • دل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهر
    سر چو از درد گرانبار شد افسر گردد
  • تو به ويراني دل کوش که آن گنج گهر
    نيست ممکن که به هر خانه خرابي نرسد
  • به خون تپيدن من دورباش عشق بس است
    ز پيچ و تاب من اين گنج اژدها دارد
  • نمي شود به زر و سيم حرص مستغني
    به گنج پيچ و خم از مار برنمي خيزد
  • مي شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسي
    جغد مي بايست باشد چون هما اقبالدار
  • من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
    در زمين چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
  • مار از هجوم مور دل از گنج بر گرفت
    زلف تو کرد ترک جمال از جلال خط
  • گنج گهرست آن که توان پي به سرش برد
    هر بيهده گردي نبرد پي به سر دل
  • از گنج بي پايان حق دخل کريمان مي رسد
    هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
  • گرچه از گنج گهر کردم جهان را بي نياز
    نيست شمعي غير چشم جغد در ويرانه ام
  • چون به صيد جغد چون دون همتان قانع شويم؟
    ما که خود را بر اميد گنج ويران کرده ايم
  • بر سر گنج است پاي من چو ديوار يتيم
    مي شود معمور صائب هر که گردد بانيم
  • ازان چون گنج پنهان مي کنم حال خراب خود
    که من بر تنگدستيها ز سامان بيش مي لرزم
  • پاي من بر سر گنج است چو ديوار يتيم
    دست خود بوسه زند هر که کند آبادم
  • در خرابي است دو صد گنج سعادت مدفون
    جغد را فر همايي است که من مي دانم
  • از سيم و زر به چهره زرين خود خوشيم
    زين گنج، خاک تيره به قارون نمي دهيم
  • گوهر راز از دل بي تاب مي آيد برون
    گنج ازين ويرانه چون سيلاب مي آيد برون
  • کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
    بهتر از صد گنج قارون است ديناري چنين
  • چرا آن گنج گوهر مي کشد دامن ز تعميرم؟
    دل جغدي ز آبادي نشد هرگز خراب از من
  • از جمع سيم و زر نشود آرميده حرص
    بر روي گنج، پيچ و خم مار را ببين
  • از دل طلب آن گنج که در عالم گل نيست
    در قاف چو نبود پري از شيشه طلب کن
  • از خرابي مي توان شد خازن گنج گهر
    در گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
  • به حرف پوچ نفس خرج مي کني، غافل
    که نيست گنج دو عالم بهاي يک دم تو
  • آن گنج با شمع گهر ويرانه جويد در بدر
    تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو
  • پيچ و تاب بي قراري رشته صد گوهرست
    گنج را از من بگير و پيچ و تاب مار ده
  • پاي پيچيده است در دامان تسليم و رضا
    بر سر گنج است ازان پيوسته صائب پاي کوه
  • که غير از سنگ طفلان مي کند ديوانه آرايي؟
    که غير از گنج گوهر مي کند ويرانه آرايي؟
  • مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
    گر تواني پاي خود چون کوه در دامان کشيد
  • از شکوفه شاخ چون موسي يد بيضا نمود
    در زمين با گنج زر قارون سرما شد نهان
  • ويرانه همچو گنج نهان شد ز ديده ها
    معمور شد ز بس که در ايام او ديار
  • همچو گنج از ديده ها گشته است ويراني نهان
    خانه بر دوش است در ايام عدل او غراب
  • ديوان عطار

  • روزکي چندي چو مردان صبر کن در رنج و غم
    تا که بعداز رنج گنج شايگاني باشدت
  • در زمين و آسمان اين گنج کي يابي تو باز
    زانکه آن جز در درون مرد معني دار نيست
  • گر تو خرابي ز عشق جان تو آباد شد
    زانکه کسي گنج عشق جز به خرابي نيافت
  • شکر يزدان را که گنج دين درين کنج خراب
    بي غم و رنجي دل عطار آسان برگرفت
  • چون دهان او بقدر ذره اي شد آشکار
    هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
  • همه عالم پر است از من ولي من در ميان پنهان
    مگر گنج همه عالم نهان با خويشتن دارم
  • مرا گويي که حرفي گوي از اسرار گنج جان
    چه گويم چون درين معرض نه نطق و نه دهن دارم
  • از بس که هست در ره سوداي تو طلسم
    واقف نگشت هيچ کس از گنج راز تو
  • گشتي چو گنج زير طلسم جهان نهان
    تا جز تو هيچ کس نبرده ره به سوي تو
  • گر يک گهر از آن گنج آيد پديد بر من
    بيني مرا ز شادي سر در جهان نهاده
  • دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو وليکن
    به تو کي توان رسيدن که تو گنج بي کراني
  • عمر تو که يک لحظه به صد گنج به ارزد
    نفست همه بفروخته و عشق خريده است
  • گنج معني داري و کنج تو جاي اژدهاست
    نقش ايزد داري و نفس تو نقش آذر است
  • نو به نو دشت کنون زيب دگر مي گيرد
    دم به دم باغ کنون گنج گهر مي آرد
  • نه که هر گنج که در زير زمين بود دفين
    ابر خوش بار به يکبار ز بر مي آرد
  • اشتر نامه عطار

  • اين يکي در گنج و آن يک در زحير
    اين يکي در ناز و آن يک در نفير
  • جوهر الذات عطار

  • چو آن گنج از دم خود تو نهان باش
    مگو با کس که غير جان بسي هست
  • ديوان فرخي سيستاني

  • گهي زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر
    گهي به تيغ، زمين کن ز خون دشمن تر
  • سديگر آنکه مرا از تو هيچ نيست دريغ
    ز گنج و گوهر و پيل سپاه و تاج و کمر
  • من مر اورا در مديحي روستم خواندم همي
    وين چنان باشد که خواني گنج نه را گنجبان
  • سود همه جهاني واز تو به هيچ وقت
    هر گز نکرد کس بجز از گنج تو زيان
  • صد گنج بر گرفت و تهي کرد بي نبرد
    صد شاه را شکست و به کف کرد بي کمين
  • فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
    زان نيز کاسته تن بدخواه جاه تو
  • گفتا: ملک به پيلان چه استاند از ملوک ؟
    گفتم: ولايت و سپه و گنج و تاج و گاه
  • ديوان فروغي بسطامي

  • گر سر مقصود داري مو به مو جوينده شو
    ور وصال گنج خواهي سر به سر ويرانه باش
  • خوش دلم در غم او با همه ويراني دل
    که بسي گنج در اين خانه ويران دارم
  • نظم فروغي سر به سر، هم در فروشد هم گهر
    گوهر فروشي را نگر، گنج معاني را ببين
  • تا کسي کام خود از مهره لعلش نبرد
    بر سر گنج ز حسن افعي پيچان شده اي
  • ديوان قاآني

  • توجسم شرع را جاني تو در عقل را کاني
    تو گنج کان يزداني تو داني سر ما اوحي
  • نباشد اين قدر انور نه مه نه مهر نه اختر
    ندارد اين همه گوهر نه کان نه گنج نه دريا
  • چون پدر اينک به گيتي ملک بخش و ملک گير
    چون پدر اکنون به گيهان رنج بين و گنج ياب
  • يزد گنجي بود و خصمش اژدها اينک به جهد
    گنج را شاه جهانبان از دم اژدر گرفت
  • تا ابد چشم بد از گنجور دارا دور باد
    بحر و کان خالي ز گنج همت گنجور باد
  • کنزي ز بخشش اوست دريا و گنج و معدن
    رمزي ز دانش اوست استا و زند و پازند