4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان خاقاني

  • مرا چشم درد است و گشنيز نيست
    تو را توتيا رايگان مي دهد
  • در جهان کس نيست اندوه جهان کس مخور
    کوس عزلت زن دوال رايگان کس مخور
  • آن يک دو نفس که دارد از عمر
    با شاهد رايگان زند صبح
  • از کيسه سال و مه چو آن پنج
    دزديده رايگان چه باشي
  • دست صبح از عنبر و کافور و مشک
    صد مثلث رايگان آميخته
  • وز مزاج مي به روي خاصگان
    صد دواج رايگان پوشيده اند
  • پيش خاک در تو چشم از در
    صد طويله به رايگان بگسست
  • ليک از آن در خطم که از خط تو
    نافه ها رايگان همي ريزد
  • بهر دستينه رباب از جام و مي
    زر و بسد رايگان برخاسته
  • عارفان اجرام را در راه امر
    هفت پيک رايگان دانسته اند
  • ديوان خواجوي کرماني

  • ببازار او نقد دل چون فرستم
    که قلبست و کس رايگان برنگيرد
  • ديوان رهي معيري

  • موي سپيد را، فلکم رايگان نداد
    اين رشته را به نقد جواني خريده ام
  • ديوان سلمان ساوجي

  • از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
    بويي به عالمي دهد و رايگان دهد
  • نسيمي از سر زلفش بيار و جان بستان
    به پايمرد بگويم به رايگان برسان
  • بهاي يک سر مويش، دو عالم مي دهد سلمان!
    هنوزش گر بدست، افتد متاعي رايگان باشد
  • به هندو رايگان افتاد ازو بستان به ترکي ده
    که هندو قدر نشناسد متاع رايگاني را
  • ديوان سنايي

  • اين عجب تر آنکه عشقت رايگان
    چشم من پر لولو خوشاب کرد
  • بلفضولانرا سوي تو راه نبود تا بود
    کبريا در بادبان رايگان آباد تو
  • رايگان اين خبر اي دوست به هر کس ندهند
    مشک گر چند کسادست چنين ارزان نيست
  • وگر کلي موجودات روحاني و جسماني
    ببخشد بر چنين يک بيت حقا رايگان دارد
  • برين خاکدان پر از گرگ تا کي
    کني چون سگان رايگان پاسباني
  • حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي

  • زان همي رايگان بميري تو
    کز پي لقمه در زحيري تو
  • ناگرفته به رشوت از دين نور
    رايگان ديو را شده مزدور
  • دوست گز را نه رايگان دارد
    کو زر و سيم در دهان دارد
  • دشمنش دل نهاد بر کم دل
    بي بها رايگان خورد غم دل
  • تن بد را بهاش جان خواهد
    دل نيک تو رايگان خواهد
  • ديوان سيف فرغاني

  • جان ميدهد وجهان خود آن تست
    دل وصل تو رايگان نمي خواهد
  • کشکول شيخ بهايي

  • جان ده بهاي يکشبه وحدت اي حريف
    گوگرد سرخ کس نستاند به رايگان
  • ديوان صائب

  • اگر بايد به دشمن رايگان دادن متاع خود
    مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
  • تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
    نور داغ عشق نبود رايگان چون آفتاب
  • چو بار طرح گرانم همان به ميزانش
    اگر چه جنس مرا چرخ رايگان برداشت
  • دل نيست گوهري که به کس رايگان دهند
    در يتيم، مهره هر گاهواره نيست
  • خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
    بهشت را کسي از دست رايگان ندهد
  • زين پيشتر متاع سخن رايگان نبود
    گرد کسادي از پي اين کاروان نبود
  • چون سايه هماي خرد نيست رايگان
    تا بر سر که سايه کند شاهباز عشق ؟
  • تا مي توان به دامن پاک صدف فشاند
    صائب مريز گوهر خود رايگان به خاک
  • هر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشاب
    من آن نيم که آب کسي رايگان خورم
  • تو قدر درد و غم جاودان چه مي داني؟
    حضور عافيت رايگان چه مي داني؟
  • نقد حيات داده اي از دست رايگان
    چون سکه دل به درهم و دينار بسته اي
  • دل نيست گوهري که ز کف رايگان دهند
    انگشت خويش زخمي دندان چه مي کني؟
  • خم شده است از بار منت پشت خاک
    گوهر از بس رايگان افکنده اي
  • ديوان عطار

  • غمهاش به جان اگر فروشند
    مي خر که هنوز رايگان است
  • وصل تو چون به جان نمي يابند
    به چو من کس به رايگان نرسد
  • هر دل که زعشق تو خبر يافت
    صد جانش به رايگان گران بود
  • مي ندهد او به جان گرانمايه بوسه اي
    پنداشتي که بوسه چنين رايگان دهد
  • گر نيست به عز قرب راهت
    در بعد به رايگان فرو شو
  • آنچه آن کس نيافت و جان درباخت
    من ز حق رايگان همي يابم
  • منطق الطير عطار

  • چون مرا سر مي بريدي رايگان
    ازچه خنديدي تو در من آن زمان
  • چون از و کار تو بر خواهد فروخت
    از چه او را رايگان بايد فروخت
  • اسرار نامه عطار

  • نگه مي دار زر اي تازه برنا
    ترا هم رايگان بخشند فردا
  • الهي نامه عطار

  • ترا تا هست اين يک روي آن نيست
    که اندوه الهي رايگان نيست
  • شهش گفتا که سلطان هيچ نشتافت
    چنين دري که گفتي رايگان يافت
  • هيلاج نامه عطار

  • چو مرده زنده باشي در جهان تو
    حقيقت ياد گير اين رايگان تو
  • اشتر نامه عطار

  • اي بداده جوهر در رايگان
    جوهر تو بي نشان و بانشان
  • جان بده از عشق جوهر اين زمان
    تا ترا جوهر بود آن رايگان
  • مختار نامه عطار

  • هجر تو به رايگان گرانم بخريد
    تا آتش سوداي تو بفروخت مرا
  • خواهي که ز خود به رايگان باز رهي
    فاني شوي و به يک زمان باز رهي
  • مصيبت نامه عطار

  • رايگان در خانه رحمن شدن
    کي توان نتوان شدن نتوان شدن
  • پس اياز پاک دل را آن زمان
    در مکاس جمله بستد رايگان
  • در همه دنيا ندارم هيچ چيز
    رايگان مشنو سماع من تو نيز
  • لسان الغيب عطار

  • در چنين منصب برفتي از جهان
    جان زبهر او بدادي رايگان
  • دادمت شاهي اين هر دو جهان
    ملکت حق يافتي بس رايگان
  • جوهر الذات عطار

  • دراين دريا که اينجا بود جان است
    در و جوهر در اينجا رايگان است
  • از ايشان يافتم هر دو جهان من
    بديدم کام از ايشان رايگان من
  • چو نسخم کردي اندر اين ميان کم
    بفضل خود ببخشم رايگان هم
  • مرا از رايگان کردي تو پيدا
    شدم در کوي تو مسکين و رسوا
  • خراباتي شو و رطل گران کش
    دمادم جام وحدت رايگان کش
  • جمال يار عين جاودانست
    که اين از پيش آدم رايگان است
  • از آن تست او در عين تحقيق
    بهشت رايگان داديم و توفيق
  • به معني بگذر از کون و مکان تو
    ببين اعيان جانان رايگان تو
  • بعزت باش در هر دو جهان تو
    چو مردان جان بر افشان رايگان تو
  • نهان شو همچو مردان جهان تو
    ببر گوئي از اينجا رايگان تو
  • بدي کردم ببخشم رايگان تو
    که هستي مر خداي غيب دان تو
  • بکن جانم قبول اي جان جان تو
    بکش عطار اي جان رايگان تو
  • کنون چون حاصلست اينجا بدان تو
    ز ديد ديد من اين رايگان تو
  • تو رسم عاشقان درياب و جان ده
    هزاران جان بيکدم رايگان ده
  • حقيقت آن جهان به زين جهانست
    که اينجا عاريت آن رايگان است
  • بلاي قرب کش وين رايگان ياب
    در اينمعني نمود جان جان ياب
  • شد و جان داد آنجا رايگان او
    حقيقت در بر کون و مکان او
  • از آن دم ميدمي اندر جهان تو
    که آن دم يافتي خود رايگان تو
  • بده انصاف ايجان و جهان را
    که وصلش يافستي رايگان را
  • چو ليلي را به بيني شادمان باش
    دمي با او حقيقت رايگان باش
  • حقيقت جسم و جان در باختي تو
    وصال عشق اينجا رايگان است
  • نه بگذاري کسي را رايگان تو
    درون خلوت خود هيچکس را
  • ترا در خلوت اي گل رايگان ديد
    نبيند روي تو جز سر بريده
  • وصال يار داري در عيان تو
    بديدي کام اينجا رايگان تو
  • ديوان عراقي

  • گويمت: بوسي به جاني، گوييم:
    بر لبم لب رايگان نتوان نهاد
  • نيم جاني دارم از تو يادگار
    بر لبت لب رايگان نتوان نهاد
  • بر سر بازار وصلش جان ندارد قيمتي
    تا نظر در روي خوبش رايگان خواهيم کرد
  • بر درگهت آمدم به کاري
    کان بر تو به رايگان برآيد
  • چو رايگان است آب حيات در جويت
    چرا بود دل مسکين چو ريگ در جيحون؟
  • من جگر تفتيده بر خاک درت
    آب حيوان رايگان در جوي تو
  • حيف نبود ما چنين تشنه جگر؟
    و آب حيوان رايگان در جوي تو
  • از سر خشم گفت چشم تو: دور
    نه کسي بوسه رايگان دارد
  • ما تشنه و آب زندگاني
    در جوي تو رايگان، تو داني
  • روي جانان به چشم جان ديدن
    خوش بود، خاصه رايگان ديدن
  • ديوان فرخي سيستاني

  • درخانه هاي ما ز عطاهاي کف او
    زر عزيز خوارتر از خاک رايگان
  • گفتم ز بهر بوسه جهاني دگر مخواه
    گفتابهشت را نتوان يافت رايگان
  • ديوان قاآني

  • ليک چون هموار در مدح تو مي راند سخن
    روزگارش هر دو عالم رايگان مي آورد
  • بهاي خاک رهت گر دهند هر دو جهان
    به خاکپاي تو کس باز رايگان بينم