نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
374 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
تو نمي داني که دايه دايگان
کم دهد بي گريه شير او
رايگان
دست نايد بي درم در راه نان
ليک هست آب دو ديده
رايگان
جان ازو آمد نيامد او ز جان
صدهزاران جان دهم او
رايگان
قدر جان زان مي نداني اي فلان
که بدادت حق به بخشش
رايگان
ديوان شمس
پس جمله صوفيانيم از خانقه رسيده
رقصان و شکرگويان اين لوت
رايگان
را
آمد شرابي
رايگان
زان رحمت اي همسايگان
وان ساقيان چون دايگان شيرين و مشفق بر ولد
يکي ياري نکوکاري ز هر آفت نگهداري
ظريفي ماه رخساري به صد جان
رايگان
باشد
اگر چه شرط نهاديم و امتحان کرديم
ز شرط ها بگذشتيم و
رايگان
کرديم
گر کسي غواص نبود بحر جان بخشنده است
کو همي بخشد گهرها
رايگان
اي عاشقان
شاه ما باري براي کاهلان
گنج
مي بخشد به هر دم
رايگان
گه بکشي گران دهي گه همه
رايگان
دهي
يک نفسي چنين دهي يک نفسي چنان دهي
رايگان
روي نموده ست غلط افتادي
باش تا در طلب و پويه جهان پيمايي
بيدار شو اي دل که جهان مي گذرد
وين مايه عمر
رايگان
ميگذرد
آندل که به صد هزار جان مي ندهم
يک خنده تو به
رايگان
مي ببرد
گفتم که تو بحر کرمي گفت خموش
در است چو سنگ
رايگان
نتوان کرد
آن وعده که کرده اي رها مي نکند
ور ني خود را به
رايگان
کشته امي
ديوان ناصر خسرو
الفنج کن اکنون که مايه داري
از منت نصيحت به
رايگان
است
دل گران دارند شيعت بر سبکساران خلق
رايگان
اين ناکسان را بر کران اند، اي رسول
اين همه مايه است که گفتم تو را
مايه به باد از چه دهي
رايگان
تو بي تميز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بداني مزدور
رايگان
شده اي
شرف نامه نظامي
مگر مار برد
گنج
از آن رو نشست
که تا
رايگان
مهره نايد به دست
ديوان وحشي بافقي
ز آنجا که بساط همت اوست
بالله که هر دو
رايگان
است
به مثل آب خضر اگر طلبند
در ديار تو
رايگان
باشد
به سوداي سر بازار جودت
متاع هر دو عالم
رايگان
باد
اي پيش همت تو متاع سراي دهر
بي قدرتر از آنکه توان
رايگان
فروخت
سوگواران
رايگان
دانند و از گردون خزند
قيمت مشک ار نهد بر توده خاکسترش
خلد برين وحشي بافقي
گفت فروشنده که اي غلتبان
چند از اين درد سر
رايگان
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان
رايگان
است
هفت اورنگ جامي
بر کس انگشت اعتراض منه
دين خود
رايگان
ز دست مده
تا کي اين ذکر
رايگان
گوييم
کار کرديم مزد آن جوييم
در دلش اين هوس که بي رنجي
يابم امروز
رايگان
گنجي
آن گهر از دست مده
رايگان
خاصه که در مدح فرومايگان
نپنداري که جان را
رايگان
داد
فروغ روي جانان ديد و جان داد
ديوان عرفي شيرازي
در مصر حسن تو نستانند
رايگان
کنعان صدف دري که بها کرد روزگار
کف عطاي تو در
رايگان
فروشي کام
متاع هر دو جهان را بيک سلم چيند
ارزش دل بيشتر آمد ز جان
آن بفروش اين بستان
رايگان
ديوان امير خسرو
به بوسي مي فروشم جان به شرط آنکه اندر وي
اگر جز مهر خود بيني، مرا جان
رايگان
باشد
رخي سويم نه و در ما نگاه حيرتي افگن
ازان پيشم که زير خاک مهره
رايگان
گردد
چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
جهاني پيش او خود را غلام
رايگان
سازد
خون خسرو
رايگان
مزد رقيبت بر من است
گر به يک شمشيرم از دستت رهايي مي دهد
به رهي که دي گذشتي همه کس به نرخ سرمه
بخريد خاک پايت دل و ديده
رايگان
شد
ما را نه بخت يار و نه يار آشنا، دريغ
اين عمر بي بدل که همه
رايگان
رود
گر دهيم به جان امان، نزل ره تو عمر من
ور کشيم به
رايگان
گرد سر تو جان من
رخ سوي شاه دل نه، کش در غزا خرد را
پس اسپ عشق در ران، فرزينش
رايگان
کن
ز ديده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستيست به کوي تو
رايگان
بودن
کوش در لعبي که از ماتت به قايم ره برد
چون سراسر مهره هايت
رايگان
خواهد شدن
ديوان اوحدي مراغي
جاي آن دارد که: من بر ديدها جايت کنم
رايگان
باشي اگر، جان در کف پايت کنم
به خون ديده ترا کرده ام به دست، ولي
ز دست من سر زلف تو
رايگان
رفته
ديوان انوري
ما را به
رايگان
بخر از ما و داغ برنه
اي درد و داغ عشق ترا ما به جان خريده
گويي که جز به جان و جان يار کس نباشم
جانا به هرچه باشي جز
رايگان
نباشي
ديوان خاقاني
چون در اين ميدان به دست کس عنان عمر نيست
بر رکاب باده عمر
رايگان
افشانده اند
داده ام صد جان بهاي گوهري در من يزيد
ور دو عالم داده ام هم
رايگان
آورده ام
ملک ابد را
رايگان
مخلص بر او کرد آسمان
ملکي ز مقطع کم زيان وز عدل مبدا داشته
ديوان سعدي
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآيد
رايگان
باشد
ديوان سلمان ساوجي
تا کي چو شمع سوخته را مي کشي به دم؟
کو با تو در ميان سروجان
رايگان
نهاد
رايگان
، چون سر و زر در قدمش، مي بازم
سر چرا بر من شوريده، گران مي دارد؟
ديوان صائب
جان و دل را
رايگان
آن دشمن جان برنداشت
دين و ايمان را به هيچ آن نامسلمان برنداشت
ديوان عطار
روز و شب مشغول کار و بار دنيا مانده اي
دين به سرباري دنيا
رايگان
مي بايدت
ديوان قاآني
ور کسي نامت کند بر در هم و دينار نقش
درهم و دينار راکس مي نگيرد
رايگان
نه اين زلفت همان شيطان که خصمي داشت با ايمان
چه شد کادم صفت زينسان به خويشش
رايگان
کردي
ديوان محتشم کاشاني
گر نه اجل را يکي داشته بودي به کار
جود تو دادي به خلق عمر ابد
رايگان
ديوان فيض کاشاني
دادي بمن جان
رايگان
گفتي بمن ده باز آن
جان ميدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک
ديوان شمس
کو ميوه ها را دايگان کو شهد و شکر
رايگان
خشک است از شير روان هر شيردان هر شيردان
گويم که گنجي
شايگان
گويد بلي ني
رايگان
جان خواهم وانگه چه جان گويم سبک کن بار من
درده بي دريغ از آن شيره و شير
رايگان
شير و نبيد خلد را نيست حدي و غايتي
ديوان وحشي بافقي
به بازار سياست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان
رايگان
باشد
ديوان هاتف اصفهاني
از کف خود
رايگان
دامن امن و امان
داده و بنهاده ام ره سوي خوف و خطر
کشکول شيخ بهايي
... اوگران تمام گشته،
رايگان
در اختيارت نهد. ...
تذکرة الاوليا عطار
... اکنون کسي آمد که به
رايگان
با من تا به لب صراط مي برد». ...
کشکول شيخ بهايي
... درهمي بود، چقدرش
رايگان
به تو رسد؟ ...
تذکرة الاوليا عطار
... گاه چنين خوابت را
رايگان
نگويند، چون ما نبوديم اصلا، مارا چون ...
کليله و دمنه
... بها که خريده شود
رايگان
نمايد. ...
تذکرة الاوليا عطار
... که درويشي را به
رايگان
خريده اي ». گفت: «اي ابراهيم!درويشي را ...
... عمري طمع داشتيم،
رايگان
در کنار اين جوان نهادند که از شکمش بوي ...
صفحه قبل
1
2
3
4
25
50
100
درباره نوسخن