نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
از سيم و زر به چهره زرين خود خوشيم
زين
گنج
، خاک تيره به قارون نمي دهيم
گوهر راز از دل بي تاب مي آيد برون
گنج
ازين ويرانه چون سيلاب مي آيد برون
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد
گنج
قارون است ديناري چنين
چرا آن
گنج
گوهر مي کشد دامن ز تعميرم؟
دل جغدي ز آبادي نشد هرگز خراب از من
از جمع سيم و زر نشود آرميده حرص
بر روي
گنج
، پيچ و خم مار را ببين
از دل طلب آن
گنج
که در عالم گل نيست
در قاف چو نبود پري از شيشه طلب کن
از خرابي مي توان شد خازن
گنج
گهر
در گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
به حرف پوچ نفس خرج مي کني، غافل
که نيست
گنج
دو عالم بهاي يک دم تو
آن
گنج
با شمع گهر ويرانه جويد در بدر
تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو
پيچ و تاب بي قراري رشته صد گوهرست
گنج
را از من بگير و پيچ و تاب مار ده
پاي پيچيده است در دامان تسليم و رضا
بر سر
گنج
است ازان پيوسته صائب پاي کوه
که غير از سنگ طفلان مي کند ديوانه آرايي؟
که غير از
گنج
گوهر مي کند ويرانه آرايي؟
مي تواني
گنج
ها از نقد وقت اندوختن
گر تواني پاي خود چون کوه در دامان کشيد
از شکوفه شاخ چون موسي يد بيضا نمود
در زمين با
گنج
زر قارون سرما شد نهان
ويرانه همچو
گنج
نهان شد ز ديده ها
معمور شد ز بس که در ايام او ديار
همچو
گنج
از ديده ها گشته است ويراني نهان
خانه بر دوش است در ايام عدل او غراب
ديوان عطار
روزکي چندي چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج
گنج
شايگاني باشدت
در زمين و آسمان اين
گنج
کي يابي تو باز
زانکه آن جز در درون مرد معني دار نيست
گر تو خرابي ز عشق جان تو آباد شد
زانکه کسي
گنج
عشق جز به خرابي نيافت
شکر يزدان را که
گنج
دين درين کنج خراب
بي غم و رنجي دل عطار آسان برگرفت
چون دهان او بقدر ذره اي شد آشکار
هر نفس صد
گنج
پر گوهر از آن برداشتند
همه عالم پر است از من ولي من در ميان پنهان
مگر
گنج
همه عالم نهان با خويشتن دارم
مرا گويي که حرفي گوي از اسرار
گنج
جان
چه گويم چون درين معرض نه نطق و نه دهن دارم
از بس که هست در ره سوداي تو طلسم
واقف نگشت هيچ کس از
گنج
راز تو
گشتي چو
گنج
زير طلسم جهان نهان
تا جز تو هيچ کس نبرده ره به سوي تو
گر يک گهر از آن
گنج
آيد پديد بر من
بيني مرا ز شادي سر در جهان نهاده
دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو وليکن
به تو کي توان رسيدن که تو
گنج
بي کراني
عمر تو که يک لحظه به صد
گنج
به ارزد
نفست همه بفروخته و عشق خريده است
گنج
معني داري و کنج تو جاي اژدهاست
نقش ايزد داري و نفس تو نقش آذر است
نو به نو دشت کنون زيب دگر مي گيرد
دم به دم باغ کنون
گنج
گهر مي آرد
نه که هر
گنج
که در زير زمين بود دفين
ابر خوش بار به يکبار ز بر مي آرد
اشتر نامه عطار
اين يکي در
گنج
و آن يک در زحير
اين يکي در ناز و آن يک در نفير
جوهر الذات عطار
چو آن
گنج
از دم خود تو نهان باش
مگو با کس که غير جان بسي هست
ديوان فرخي سيستاني
گهي زنوک قلم،
گنج
کن ز خواسته پر
گهي به تيغ، زمين کن ز خون دشمن تر
سديگر آنکه مرا از تو هيچ نيست دريغ
ز
گنج
و گوهر و پيل سپاه و تاج و کمر
من مر اورا در مديحي روستم خواندم همي
وين چنان باشد که خواني
گنج
نه را گنجبان
سود همه جهاني واز تو به هيچ وقت
هر گز نکرد کس بجز از
گنج
تو زيان
صد
گنج
بر گرفت و تهي کرد بي نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بي کمين
فربه شده ست و روز فزون
گنج
و ملک تو
زان نيز کاسته تن بدخواه جاه تو
گفتا: ملک به پيلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولايت و سپه و
گنج
و تاج و گاه
ديوان فروغي بسطامي
گر سر مقصود داري مو به مو جوينده شو
ور وصال
گنج
خواهي سر به سر ويرانه باش
خوش دلم در غم او با همه ويراني دل
که بسي
گنج
در اين خانه ويران دارم
نظم فروغي سر به سر، هم در فروشد هم گهر
گوهر فروشي را نگر،
گنج
معاني را ببين
تا کسي کام خود از مهره لعلش نبرد
بر سر
گنج
ز حسن افعي پيچان شده اي
ديوان قاآني
توجسم شرع را جاني تو در عقل را کاني
تو
گنج
کان يزداني تو داني سر ما اوحي
نباشد اين قدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد اين همه گوهر نه کان نه
گنج
نه دريا
چون پدر اينک به گيتي ملک بخش و ملک گير
چون پدر اکنون به گيهان رنج بين و
گنج
ياب
يزد گنجي بود و خصمش اژدها اينک به جهد
گنج
را شاه جهانبان از دم اژدر گرفت
تا ابد چشم بد از گنجور دارا دور باد
بحر و کان خالي ز
گنج
همت گنجور باد
کنزي ز بخشش اوست دريا و
گنج
و معدن
رمزي ز دانش اوست استا و زند و پازند
صفحه قبل
1
...
92
93
94
95
96
...
98
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن