4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • به هر کنجي گرت صد گونه گنج است
    به هر گنجي از آن صد گونه رنج است
  • ديوان سنايي

  • به چشم ار نيستم گنج عقيق و لولو و گوهر
    عقيق افشان و گوهربيز و لولوبار چون باشم
  • گنجي که به هر کنج نهان بود ز قارون
    از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
  • هميشه تا به زمينست و چرخ گنج و نجوم
    هميشه تا به سعيرست و کوثر آتش و آب
  • خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج
    اندر صف مجلس به «بگير» و به «ببر» بر
  • کم نگردد گنج خانه فضلت از بدي ها ما
    تو نکو کاري کن و بدهاي ما را بد مگير
  • يک زمان از گنج دانش وام ناداني بتوز
    با خرد يک تک برآ بر مرکب همت بتاز
  • هم گنج داري هم خدم بيرون چه از کتم عدم
    بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
  • گنج اگر خواهي که يابي ابتدا با رنج ساز
    چون مکان اندر جهان شد ديده کوته بين مکن
  • نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بيش
    نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن
  • پيش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود
    چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفري
  • ديوان سيف فرغاني

  • بحر لطفي و ز اوصاف تو بر روي تو موج
    گنج حسني و بر اطراف تو از زلف تومار
  • از بهر مال قارون چون گنج در زمين شد
    بر چرخ چارم آمد عيسي ز بي عيالي
  • مردم بي عشق مارند و جهان ويرانه يي
    دل بعشق آباد کن تا گنج اين ويران شوي
  • چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو
    اي گنج حسن اين دل ويران چه قدر دارد
  • از گل سيمين که باد از دست شاخ افشانده است
    بر سر گنج است گويي سرو را پا در بهار
  • تو زر لطف کني بخش و چو من درويشي
    آخر اي گنج گهر با دل ويران اينجاست
  • دل گنج زرست او را در بسته همي دارم
    دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن
  • يکدرم از خاک کويت به زصد گنج است وي را
    کار اين گوهر ازآن زرهاي ديناري نيايد
  • گنج گوهر چون زبان اندر دهان يابد کجا
    تنگ دستي چون من آن لب را بدندان آورد
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • نقد گنج عشق او در کنج دل ما ديده ايم
    اين چنين گنجي طلب مي کن زما، داريم ما
  • تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
    زانکه گنجش ز ازل در دل ويرانه ماست
  • گنج عشق اوکه در عالم نمي گنجد همه
    از دل ما جو که جايش در دل ويران ماست
  • گنجينه اي است ظاهر و گنجي است باطنش
    سيد ز جان و دل به چنين گنج طامع است
  • سخن از گنج وطلسم ار بکنم عيب مکن
    عشق گنجي است که در کنج دل ويران است
  • بي درد دل اي دوست دوا را نتوان يافت
    بي رنج فنا گنج بقا را نتوان يافت
  • آن گنج کنت کنزا ميجو ز هر چه يابي
    اسماي حق تعالي در شيخ و شاب بنگر
  • آن گنج کنت کنزا از اين و آن طلب کن
    اسماي حق تعالي در شيخ و شاب بنگر
  • نقد گنج عشق او در کنج دل ما يافتيم
    اين سعادت بين که آن گم کرده را وا يافتيم
  • نقد عشق تو بود گنجي و دل ويرانه اي
    گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
  • در دل من عشق او گنجي است در ويرانه اي
    گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
  • صاحب نظر داني که کيست ياري که باشد اهل دل
    گنج محبت يافته کنج دل ويران من
  • گنج پنهان بود پيدا کرده است بر بي نوا
    پادشاه از لطف خود با بي نوا در ساخته
  • چو خوش گنجي است عشق او که در عالم نمي گنجد
    چنين گنج ار کسي جويد نشانش کنج ويران ده
  • دواي دردمندان را ز گنج کنج دل مي جو
    که درد عشق او گنجي است دل کنجي است ويرانه
  • آن گنج که مخفي بود از عالم و از آدم
    پيدا شده است بر من و من محرم آن گنجم
  • گزيده غزليات شهريار

  • چه سال ها که خزيدم به کنج تنهايي
    که گنج باشم و بي نام و بي نشان مانم
  • کشکول شيخ بهايي

  • که کرد اين که تو کردي به ضعف همت وراي
    ز گنج خانه شده، خيمه برخراب زده
  • ديوان صائب

  • خازن گنج گهر را دور باشي لازم است
    نيست ممکن کوه را تيغ از کمر باشد جدا
  • بر سر گنج است صائب پاي من، تا کرده ام
    چون صدف گنجينه گوهر، کف افسوس را
  • (نان ما را شرم در درياي خون انداخته است
    گنج ها نقصان ز شرم نارسا داريم ما)
  • گر چه ما را نيست بر روي زمين ويرانه اي
    خانه ها چون گنج در زير زمين داريم ما
  • کليد گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
    که ماري مي شود هر چين که داري بر جبين اينجا
  • ز زندان نيست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
    به بوي گنج در خاک است استقرار، قارون را
  • نميرد هر که با معشوق هر يک پيرهن باشد
    وصال گنج دارد زنده زير خاک قارون را
  • بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
    رفته تا پاي به گنج از دل خرسند مرا
  • بي طاقتي است قسمت منعم ز جمع مال
    از گنج پيچ و تاب بود رزق مار را
  • رسيد هر که درين خاکدان به گنج قناعت
    چو مور، زير زمين برد عيش روي زمين را
  • در گوشه ويرانه است گنج گهري گر هست
    در بي سر و ساماني است پنهان سر و سامان ها
  • مي زنم چون مار نعل واژگون از پيچ و تاب
    ورنه گنج عافيت در زير پاي دردهاست