نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
راز عشقت نهان نخواهد ماند
زانکه در عقل و جان نمي
گنجد
با غم تو چنان يگانه شدم
که دل اندر ميان نمي
گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک
وعده ات در زبان نمي
گنجد
آخر اين روزگار چندان ماند
که دروغي در آن نمي
گنجد
روي پنهان مکن که راز دلم
بيش از اين در نهان نمي
گنجد
گويي از نيکويي رخ چو مهم
در خم آسمان نمي
گنجد
چه عجب شعر انوري را نيز
معني اندر بيان نمي
گنجد
کسي چون در سخن
گنجد
که مدحش
نه در اندازه وهم و خيالست
نعت تو کي
گنجد
اندر بيت چندي مختصر
راستي بايد سخن در صد مجلد مي رود
در پيرهن غنچه نمي
گنجد
گل
از شادي آنکه رنگ رويت دارد
ديوان بيدل دهلوي
در سر از شوخي نمي
گنجد
گل سوداي من
خم حبابي ميکند شور فلاطون مرا
در محيط از خودنمائيها نمي
گنجد
حباب
گر نفس بر خود نبالد گوشه دل تنگ نيست
جز بصحراي عدم (بيدل) کجا
گنجد
کسي
تنگي اين عرصه در دل جاي دل نگذاشته است
گرفتم نوبهاري پيش خود نشو و نما سرکن
بساط آرائي ناز تو در گلخن نمي
گنجد
چو بوي گل وداع کسوت هستيست اظهارت
سر موئي اگر بالي به پيراهن نمي
گنجد
بساط ماجراي سايه و خورشيد طي کردم
دران خلوت که او باشد خيال من نمي
گنجد
زپرواز غبار رنگ و بو آواز مي آيد
که بال افشاني عنقا درين گلشن نمي
گنجد
تو در آغوش بي پرواي دل گنجيده ئي ورنه
درين دقت سرا اميد گنجيدن نمي
گنجد
درشتيهاي طبع از عشق گردد قابل نرمي
بغير از سعي آتش آب در آهن نمي
گنجد
دل آگاه از هستي نبيند جز عدم (بيدل)
بغير از عکس در آئينه روشن نمي
گنجد
گلي جز داغ رسوائي در آغوشم نمي
گنجد
زسرتاپا چو جام باده يکچاک گريبانم
چه امکانست وهم غير
گنجد
در خيال من
توئي منظور اگر چشمم توئي مسموع اگر گوشم
ديوان پروين اعتصامي
عشق آنست که در دل
گنجد
سخن است آنکه همي بر دهن است
شاهنامه فردوسي
خرد را و جان را همي سنجد اوي
در انديشه سخته کي
گنجد
اوي
کجا
گنجد
او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ
ببايد شدن تا بدان روي چين
گر ايدونک
گنجد
کسي در زمين
ديوان خاقاني
در آغوش دو عالم غنچه زخمي نمي
گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
ديوان خواجوي کرماني
معانئي که مصور شود ز صورت دوست
ز من مپرس که آن در بيان نمي
گنجد
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
که تيرقامت اودر کمان نمي
گنجد
جهان پرست ز درديکشان مجلس او
اگر چه مجلس او در جهان نمي
گنجد
درين چمن که منم بلبل خوش الحانش
شکوفه ئيست که در بوستان نمي
گنجد
چگونه نام من خسته بگذرد بزبان
ترا که هيچ سخن در دهان نمي
گنجد
چو آسمان دل از مهر تست سرگردان
اگر چه مهر تو در آسمان نمي
گنجد
ندانم آنکه ز چشمت نمي رود خواجو
چه گوهريست که در بحر و کان نمي
گنجد
غنچه گوئي شاهد گلروي سوسن بوي ماست
کز لطافت در دهان او نمي
گنجد
سخن
ديوان سعدي
درون خلوت ما غير در نمي
گنجد
برو که هر که نه يار منست بار منست
کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشاي
که چون تو سرو نديدم که در قبا
گنجد
ز من حکايت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کيست که در خلوت رضا
گنجد
مرا شکر منه و گل مريز در مجلس
ميان خسرو و شيرين شکر کجا
گنجد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتي چون دو پادشا
گنجد
نماند در سر سعدي ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا
گنجد
سماع انس که ديوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشيار در نمي
گنجد
ميسرت نشود عاشقي و مستوري
ورع به خانه خمار در نمي
گنجد
چنان فراخ نشستست يار در دل تنگ
که بيش زحمت اغيار در نمي
گنجد
دگر به صورت هيچ آفريده دل ندهم
که با تو صورت ديوار در نمي
گنجد
خبر که مي دهد امشب رقيب مسکين را
که سگ به زاويه غار در نمي
گنجد
چو گل به بار بود همنشين خار بود
چو در کنار بود خار در نمي
گنجد
چنان ارادت و شوقست در ميان دو دوست
که سعي دشمن خون خوار در نمي
گنجد
به چشم دل نظرت مي کنم که ديده سر
ز برق شعله ديدار در نمي
گنجد
ز دوستان که تو را هست جاي سعدي نيست
گدا ميان خريدار در نمي
گنجد
در عقل نمي
گنجد
در وهم نمي آيد
کز تخم بني آدم فرزند پري زايد
با ياد تو گر سعدي در شعر نمي
گنجد
چون دوست يگانه شد با غير نياميزم
من کيم کان جا که کوي عشق توست
در نمي
گنجد
حديث ما و من
همين تغير بيرون دليل عشق بسست
که در حديث نمي
گنجد
اشتياق درون
وصفت آن نيست که در وهم سخندان
گنجد
ور کسي گفت مگر هم تو زبانش باشي
در آن دهن که تو داري سخن نمي
گنجد
من آدمي نشنيدم بدين شکردهني
نيازمندي من در قلم نمي
گنجد
قياس کردم و ز انديشه ها و راست هنوز
مواعظ سعدي
حکايت لبت اندر دهان نمي
گنجد
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمين
بوستان سعدي
چو خود را ز نيکان شمردي بدي
نمي
گنجد
اندر خدايي خودي
کجا ذکر
گنجد
در انبان آز؟
به سختي نفس مي کند پا دراز
ديوان سلمان ساوجي
کي در دماغ عاشق، سوداي عقل
گنجد
آري سر قلندر، دستار بر نتابد
حالي غريب دارم، شرح و حکايت آن
در نامه که
گنجد
؟ در دفتر که باشد؟
چنان بر صورت شيرين من بيچاره مفتونم
که در خاطر نمي
گنجد
خيال ملک پرويزم
در حضور ما نمي
گنجد
گراني جز قدح
راستي ما از حضور اين گران آسوده ايم
در خلوت وصالت، سلمان چگونه
گنجد
؟
سلمان تنست و آنجا جاي دلست يا جان
فراقنامه ساوجي
نمي
گنجد
او در تمناي تو
تو او را بجو کوست جوياي تو
ديوان سنايي
عقل با عشق در نمي
گنجد
زين دل خسته رخت برد برون
چو اندر باردان من يکي ذره نمي
گنجد
چگونه کل موجودات را در باردان دارد
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
شرع را دست عقل کي سنجد
عشق در ظرف حرف کي
گنجد
که تواند که دانه کنجد
در دبه روغني دو من
گنجد
ديوان سيف فرغاني
درين جهان که مرا بهره زوست دلتنگي
چو عشق يار نگنجيد يار چون
گنجد
بعالمي که ز زلف و رخش اثر باشد
درو دو رنگي ليل و نهار چون
گنجد
چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد
در آسمان و زمين نور و نار چون
گنجد
ز شرم روي چو گلزار او عجب دارم
که در فضاي جهان نوبهار چون
گنجد
نداي وصلش در گوش خلق چون آيد
فروغ رويش در روز بار چون
گنجد
من از شگرفي آن مه هميشه در عجبم
که روز وصل مرا در کنار چون
گنجد
اميدم ارچه فراخست دست تنگي هست
ببين که در کف من آن نگار چون
گنجد
منش نيامدم اندر نظر، در آن چشمي
که سرمه راه نيابد غبار چون
گنجد
غم تو و دل مسکين سيف فرغاني!
درين طويله در شاهوار چون
گنجد
بکام خويش غمش جاي ساخت در دل من
وگرنه در دهن مور مار چون
گنجد
در کتاب ما نمي
گنجد
حروف
درحساب ما نمي آيد عدد
عاشقت کي
گنجد
اندر پيرهن
چون ز دامن تا گريبانش تويي
ترا کبريست ازخوبي که درهر سر نمي
گنجد
مرا درديست ازعشقت که درمان برنمي تابد
مشتاق تو در جهان نمي
گنجد
سيمرغ تو آشيان نمي خواهد
ديوان شاه نعمت الله ولي
در دل ما جز او نمي
گنجد
روز و شب با خداست اين دل ما
از غيرت آن شاهد سرمست يگانه
ديار نمي
گنجد
در دار خرابات
در دلم غير او نمي
گنجد
ديگري کي به جاي حضرت اوست
بزمي است ملوکانه درخلوت ميخانه
مخمور کجا
گنجد
اينجا چه مجال اوست
اين مجلس رندان است ما عاشق سرمستيم
مخمور نمي
گنجد
اينجا چه مجال اوست
دلبرم دل نوازيي فرمود
در برم دل از آن نمي
گنجد
در دل عاشقان خوشي گنجيد
آنکه در جسم و جان نمي
گنجد
زر چه باشد چو سر ندارد قدر
دل چه باشد چو جان نمي
گنجد
برو اي عقل دور شو زينجا
جبرئيل اين زمان نمي
گنجد
با کلام خدا که مي خوانيم
سخن اين و آن نمي
گنجد
بزم عشق است و ما سبک روحيم
زاهد جان گران نمي
گنجد
نعمت الله حريف و ساقي يار
غير او در ميان نمي
گنجد
نديم مجلس شاهم حريف نعمت اللهم
لب ساغر همي بوسم سخن ديگر نمي
گنجد
در دل بجز از خدا نگنجد
چون او
گنجد
هوا نگنجد
چون نيست بجز يکي که گويد
در خود
گنجد
و يا نگنجد
در مقامي که آن يگانه ماست
دو چه گوئي که دو نمي
گنجد
صفحه قبل
1
...
7
8
9
10
11
...
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن