4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • گنج و گوهر کي ميان خانه هاست
    گنجها پيوسته در ويرانه هاست
  • گنج آدم چون بويران بد دفين
    گشت طينش چشم بند آن لعين
  • رنج ديده گنج ناديده ز يار
    کارها کرده نديده مزد کار
  • که منم يار خضر صد گنج و جود
    مي فشاندم ليک روزيتان نبود
  • باز سلطانست زان جغدان برنج
    در حدث مدفون شدست آن زفت گنج
  • چون بود مسي که بر اکسير زد
    مفلسي بر گنج پر توفير زد
  • تو مگو کو بنده و آخرجي ماست
    اين بدان که گنج در ويرانه هاست
  • خنده ها در گريه ها آمد کتيم
    گنج در ويرانه ها جو اي سليم
  • بلک مي داند که گنج شاهوار
    در خرابيها نهد آن شهريار
  • در عمارتها سگانند و عقور
    در خرابيهاست گنج عز و نور
  • که بدين سان گنج نامه بي بها
    چون فتاده ماند اندر مشقها
  • باز سوي قصه باز آ اي پسر
    قصه گنج و فقير آور به سر
  • کند شد هم او و هم بيل و تبر
    خود نديد از گنج پنهاني اثر
  • هم چنين هر روز تير انداختي
    ليک جاي گنج را نشناختي
  • عرضه کردند آن سخن را زيردست
    که فلاني گنج نامه يافتست
  • گفت تا اين رقعه را يابيده ام
    گنج نه و رنج بي حد ديده ام
  • خود نشد يک حبه از گنج آشکار
    ليک پيچيدم بسي من هم چو مار
  • هرکجا سخته کماني بود چست
    تير داد انداخت و هر سو گنج جست
  • چونک تعويق آمد اندر عرض و طول
    شاه شد زان گنج دل سير و ملول
  • چونک رقعه گنج پر آشوب را
    شه مسلم داشت آن مکروب را
  • منتظر گو باش بي گنج آن فقير
    زآنک ما غرقيم اين دم در عصير
  • گر نبودي او نيابيدي زمين
    در درونه گنج و بيرون ياسمين
  • آتشين است اين نشان کوته کنم
    بر فقير و گنج و احوالش زنم
  • طالب گنجش مبين خود گنج اوست
    دوست کي باشد به معني غير دوست
  • صورت درويش و نقش گنج گو
    رنج کيش اند اين گروه از رنج گو
  • گفت آن درويش اي داناي راز
    از پي اين گنج کردم ياوه تاز
  • کاي کريمي که در آن ليل وحش
    گنج رحمت بنهي و چندين چشش
  • فلسفي خود را از انديشه بکشت
    گو بدو کوراست سوي گنج پشت
  • هم چو اين درويش بهر گنج و کان
    هر صباحي سخت تر جستي کمان
  • هر کماني کو گرفتي سخت تر
    بود از گنج و نشان بدبخت تر
  • روزن چشمم ز مه ويران شدست
    ليک مه چون گنج در ويران نشست
  • کي گذارد گنج کين ويرانه ام
    ياد آرد از رواق و خانه ام
  • پشت ما گرم از تو بود اي آفتاب
    رونق هر قصر و گنج هر خراب
  • قصر چيزي نيست ويران کن بدن
    گنج در ويرانيست اي مير من
  • خانه پر نقش تصوير و خيال
    وين صور چون پرده بر گنج وصال
  • لعل را زان هست گنج مقتبس
    سنگ را گرمي و تاباني و بس
  • اندرون گاو تن شه زاده اي
    گنج در ويرانه اي بنهاده اي
  • خاک را زربخش کي بود آفتاب
    زر ازو در کان و گنج اندر خراب
  • بر اميد وعده هاتف که گنج
    يابد اندر مصر بهر دفع رنج
  • قصه آن خواب و گنج زر بگفت
    پس ز صدق او دل آن کس شکفت
  • گفت با خود گنج در خانه منست
    پس مرا آن جا چه فقر و شيونست
  • بر سر گنج از گدايي مرده ام
    زانک اندر غفلت و در پرده ام
  • خانه آمد گنج را او باز يافت
    کارش از لطف خدايي ساز يافت
  • من چه کردم با تو زين گنج نفيس
    تو چه کردي با من از خوي خسيس
  • ديوان شمس

  • همه کس بخت گنج اندوز جويد
    وليکن عشق رنج اندوز ما را
  • اي که به هنگام درد راحت جاني مرا
    وي که به تلخي فقر گنج رواني مرا
  • به حق اين دل ويران و حسن معمورت
    خوش است گنج خيالت در اين خرابه ما
  • بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
    مفلسانيم و تويي گنج ما دينار ما
  • هم تو بده هم تو بگو زين سپس
    اي دهن و کف تو گنج بقا
  • گر بنخسبي شبي اي مه لقا
    رو به تو بنمايد گنج بقا