4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • اي بسا گنج آگنان کنج کاو
    کان خيال انديش را شد ريش گاو
  • صورت سرکش گدازان کن برنج
    تا ببيني زير او وحدت چو گنج
  • بي طلب تو اين طلب مان داده اي
    گنج احسان بر همه بگشاده اي
  • اي زبان هم گنج بي پايان توي
    اي زبان هم رنج بي درمان توي
  • من چه غم دارم که ويراني بود
    زير ويران گنج سلطاني بود
  • تا عوض يابي تو گنج بي کران
    تا نباشي از عداد کافران
  • اين قناعت نيست جز گنج روان
    تو مزن لاف اي غم و رنج روان
  • يا نه اينست و نه آن حيرانيست
    گنج بايد جست اين ويرانيست
  • آنچ تو گنجش توهم مي کني
    زان توهم گنج را گم مي کني
  • چون عمارت دان تو وهم و رايها
    گنج نبود در عمارت جايها
  • گنج مخفي بد ز پري چاک کرد
    خاک را تابان تر از افلاک کرد
  • گنج مخفي بد ز پري جوش کرد
    خاک را سلطان اطلس پوش کرد
  • غافلي ناگه به ويران گنج يافت
    سوي هر ويران از آن پس مي شتافت
  • در نبي فرمود کاي قوم يهود
    صادقان را مرگ باشد گنج و سود
  • کسب کردن گنج را مانع کيست
    پا مکش از کار آن خود در پيست
  • کاندر آن خانه گهر يا گندمست
    گنج زر يا جمله مار و کزدمست
  • يا درو گنجست و ماري بر کران
    زانک نبود گنج زر بي پاسبان
  • چوني اي عيسي عيسي دم ز رنج
    که نبود اندر جهان بي مار گنج
  • سجده ها مي کرد آن رسته ز رنج
    کاي سعادت اي مرا اقبال و گنج
  • چونک گنجي هست در عالم مرنج
    هيچ ويران را مدان خالي ز گنج
  • چون ترا آن چشم باطن بين نبود
    گنج مي پندار اندر هر وجود
  • رنج گنج آمد که رحمتها دروست
    مغز تازه شد چو بخراشيد پوست
  • گفت سه گونه زن اند اندر جهان
    آن دو رنج و اين يکي گنج روان
  • عقل من گنجست و من ويرانه ام
    گنج اگر پيدا کنم ديوانه ام
  • موضع معروف کي بنهند گنج
    زين قبل آمد فرج در زير رنج
  • بهر يزدان مي زيد نه بهر گنج
    بهر يزدان مي مرد نه از خوف رنج
  • ليک موقوفست بر قربان گاو
    گنج اندر گاو دان اي کنج کاو
  • هزلها گويند در افسانه ها
    گنج مي جو در همه ويرانه ها
  • شب پديد آيد چو گنج رحمتي
    تا رهند ازحرص خود يکساعتي
  • گنج زري که چو خسپي زير ريگ
    با تو باشد ان نباشد مردريگ
  • مسئله کيس ار بپرسد کس ترا
    گو نگنجد گنج حق در کيسه ها
  • گفت کم گيرم سر و اشکمبه اي
    رفته گير از گنج جان يک حبه اي
  • چون گواهت خواهد اين قاضي مرنج
    بوسه ده بر مار تا يابي تو گنج
  • تا ازين گرداب دوران وا رهي
    بر سر گنج وصالم پا نهي
  • کارگاه و گنج حق در نيستيست
    غره هستي چه داني نيست چيست
  • اين جهان هم چون خرابست و تو گنج
    گر تفحص کردم از گنجت مرنج
  • آن ندامت از نتيجه رنج بود
    نه ز عقل روشن چون گنج بود
  • مرگ جو باشي ولي نه از عجز رنج
    بلک بيني در خراب خانه گنج
  • که حجاب گنج بيني خانه را
    مانع صد خرمن اين يک دانه را
  • گنج زير خانه است و چاره نيست
    از خرابي خانه منديش و مه ايست
  • که هزاران خانه از يک نقد گنج
    توان عمارت کرد بي تکليف و رنج
  • عاقبت اين خانه خود ويران شود
    گنج از زيرش يقين عريان شود
  • من نکردم آنچ گفتند از بهي
    گنج رفت و خانه و دستم تهي
  • بودم از گنج نهاني بي خبر
    ورنه دستنبوي من بودي تبر
  • حبه اي آن گر بيابد سر نهد
    وين ز گنج زر به همت مي جهد
  • اين جفاي خلق با تو در جهان
    گر بداني گنج زر آمد نهان
  • کو دفينه دارد و گنج اندر آن
    ز آينه خود منگر اندر ديگران
  • آن امينان بر در حجره شدند
    طالب گنج و زر و خمره بدند
  • هين ز گنج رحمت بي مر بده
    در کف تو خاک گردد زر بده
  • جمله پستي گنج گيرد تا ثري
    جمله بالا خلد گيرد اخضري