نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
تا به ديگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک
رايگان
انگيخته
در موکبت براي خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر
رايگان
شده
مرا چشم درد است و گشنيز نيست
تو را توتيا
رايگان
مي دهد
در جهان کس نيست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال
رايگان
کس مخور
آن يک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد
رايگان
زند صبح
از کيسه سال و مه چو آن پنج
دزديده
رايگان
چه باشي
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث
رايگان
آميخته
وز مزاج مي به روي خاصگان
صد دواج
رايگان
پوشيده اند
پيش خاک در تو چشم از در
صد طويله به
رايگان
بگسست
ليک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها
رايگان
همي ريزد
بهر دستينه رباب از جام و مي
زر و بسد
رايگان
برخاسته
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پيک
رايگان
دانسته اند
ديوان خواجوي کرماني
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس
رايگان
برنگيرد
ديوان رهي معيري
موي سپيد را، فلکم
رايگان
نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
ديوان سلمان ساوجي
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بويي به عالمي دهد و
رايگان
دهد
نسيمي از سر زلفش بيار و جان بستان
به پايمرد بگويم به
رايگان
برسان
بهاي يک سر مويش، دو عالم مي دهد سلمان!
هنوزش گر بدست، افتد متاعي
رايگان
باشد
ديوان سنايي
اين عجب تر آنکه عشقت
رايگان
چشم من پر لولو خوشاب کرد
بلفضولانرا سوي تو راه نبود تا بود
کبريا در بادبان
رايگان
آباد تو
رايگان
اين خبر اي دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنين ارزان نيست
وگر کلي موجودات روحاني و جسماني
ببخشد بر چنين يک بيت حقا
رايگان
دارد
برين خاکدان پر از گرگ تا کي
کني چون سگان
رايگان
پاسباني
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
زان همي
رايگان
بميري تو
کز پي لقمه در زحيري تو
ناگرفته به رشوت از دين نور
رايگان
ديو را شده مزدور
دوست گز را نه
رايگان
دارد
کو زر و سيم در دهان دارد
دشمنش دل نهاد بر کم دل
بي بها
رايگان
خورد غم دل
تن بد را بهاش جان خواهد
دل نيک تو
رايگان
خواهد
ديوان سيف فرغاني
جان ميدهد وجهان خود آن تست
دل وصل تو
رايگان
نمي خواهد
ديوان شاه نعمت الله ولي
چو پادشاه کريم است حضرت سلطان
هزار گنج به هر بنده
رايگان
بخشد
کشکول شيخ بهايي
جان ده بهاي يکشبه وحدت اي حريف
گوگرد سرخ کس نستاند به
رايگان
ديوان صائب
اگر بايد به دشمن
رايگان
دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
نور داغ عشق نبود
رايگان
چون آفتاب
چو بار طرح گرانم همان به ميزانش
اگر چه جنس مرا چرخ
رايگان
برداشت
دل نيست گوهري که به کس
رايگان
دهند
در يتيم، مهره هر گاهواره نيست
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسي از دست
رايگان
ندهد
زين پيشتر متاع سخن
رايگان
نبود
گرد کسادي از پي اين کاروان نبود
چون سايه هماي خرد نيست
رايگان
تا بر سر که سايه کند شاهباز عشق ؟
تا مي توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مريز گوهر خود
رايگان
به خاک
هر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشاب
من آن نيم که آب کسي
رايگان
خورم
تو قدر درد و غم جاودان چه مي داني؟
حضور عافيت
رايگان
چه مي داني؟
نقد حيات داده اي از دست
رايگان
چون سکه دل به درهم و دينار بسته اي
دل نيست گوهري که ز کف
رايگان
دهند
انگشت خويش زخمي دندان چه مي کني؟
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس
رايگان
افکنده اي
ديوان عطار
غمهاش به جان اگر فروشند
مي خر که هنوز
رايگان
است
وصل تو چون به جان نمي يابند
به چو من کس به
رايگان
نرسد
هر دل که زعشق تو خبر يافت
صد جانش به
رايگان
گران بود
مي ندهد او به جان گرانمايه بوسه اي
پنداشتي که بوسه چنين
رايگان
دهد
از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که
رايگان
نهادم
گر نيست به عز قرب راهت
در بعد به
رايگان
فرو شو
آنچه آن کس نيافت و جان درباخت
من ز حق
رايگان
همي يابم
منطق الطير عطار
چون مرا سر مي بريدي
رايگان
ازچه خنديدي تو در من آن زمان
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را
رايگان
بايد فروخت
اسرار نامه عطار
نگه مي دار زر اي تازه برنا
ترا هم
رايگان
بخشند فردا
الهي نامه عطار
ترا تا هست اين يک روي آن نيست
که اندوه الهي
رايگان
نيست
شهش گفتا که سلطان هيچ نشتافت
چنين دري که گفتي
رايگان
يافت
هيلاج نامه عطار
درون گنج شو چون سالکان تو
حقيقت گنج بستان
رايگان
تو
چو مرده زنده باشي در جهان تو
حقيقت ياد گير اين
رايگان
تو
نيابي گنج معني
رايگان
تو
اگر اينجا نيابي جان جان تو
اشتر نامه عطار
اي بداده جوهر در
رايگان
جوهر تو بي نشان و بانشان
جان بده از عشق جوهر اين زمان
تا ترا جوهر بود آن
رايگان
مختار نامه عطار
هجر تو به
رايگان
گرانم بخريد
تا آتش سوداي تو بفروخت مرا
خواهي که ز خود به
رايگان
باز رهي
فاني شوي و به يک زمان باز رهي
مصيبت نامه عطار
رايگان
در خانه رحمن شدن
کي توان نتوان شدن نتوان شدن
پس اياز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد
رايگان
در همه دنيا ندارم هيچ چيز
رايگان
مشنو سماع من تو نيز
گر دهد آن گنج دستش
رايگان
ذره هرگز نداند قدر آن
لسان الغيب عطار
در چنين منصب برفتي از جهان
جان زبهر او بدادي
رايگان
دادمت شاهي اين هر دو جهان
ملکت حق يافتي بس
رايگان
جوهر الذات عطار
دراين دريا که اينجا بود جان است
در و جوهر در اينجا
رايگان
است
از ايشان يافتم هر دو جهان من
بديدم کام از ايشان
رايگان
من
چو نسخم کردي اندر اين ميان کم
بفضل خود ببخشم
رايگان
هم
مرا از
رايگان
کردي تو پيدا
شدم در کوي تو مسکين و رسوا
خراباتي شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت
رايگان
کش
جمال يار عين جاودانست
که اين از پيش آدم
رايگان
است
از آن تست او در عين تحقيق
بهشت
رايگان
داديم و توفيق
به معني بگذر از کون و مکان تو
ببين اعيان جانان
رايگان
تو
بعزت باش در هر دو جهان تو
چو مردان جان بر افشان
رايگان
تو
نهان شو همچو مردان جهان تو
ببر گوئي از اينجا
رايگان
تو
بدي کردم ببخشم
رايگان
تو
که هستي مر خداي غيب دان تو
بکن جانم قبول اي جان جان تو
بکش عطار اي جان
رايگان
تو
کنون چون حاصلست اينجا بدان تو
ز ديد ديد من اين
رايگان
تو
تو رسم عاشقان درياب و جان ده
هزاران جان بيکدم
رايگان
ده
حقيقت آن جهان به زين جهانست
که اينجا عاريت آن
رايگان
است
بلاي قرب کش وين
رايگان
ياب
در اينمعني نمود جان جان ياب
شد و جان داد آنجا
رايگان
او
حقيقت در بر کون و مکان او
از آن دم ميدمي اندر جهان تو
که آن دم يافتي خود
رايگان
تو
بده انصاف ايجان و جهان را
که وصلش يافستي
رايگان
را
چو ليلي را به بيني شادمان باش
دمي با او حقيقت
رايگان
باش
حقيقت جسم و جان در باختي تو
وصال عشق اينجا
رايگان
است
نه بگذاري کسي را
رايگان
تو
درون خلوت خود هيچکس را
ترا در خلوت اي گل
رايگان
ديد
نبيند روي تو جز سر بريده
وصال يار داري در عيان تو
بديدي کام اينجا
رايگان
تو
ديوان عراقي
گويمت: بوسي به جاني، گوييم:
بر لبم لب
رايگان
نتوان نهاد
نيم جاني دارم از تو يادگار
بر لبت لب
رايگان
نتوان نهاد
بر سر بازار وصلش جان ندارد قيمتي
تا نظر در روي خوبش
رايگان
خواهيم کرد
بر درگهت آمدم به کاري
کان بر تو به
رايگان
برآيد
چو
رايگان
است آب حيات در جويت
چرا بود دل مسکين چو ريگ در جيحون؟
من جگر تفتيده بر خاک درت
آب حيوان
رايگان
در جوي تو
حيف نبود ما چنين تشنه جگر؟
و آب حيوان
رايگان
در جوي تو
از سر خشم گفت چشم تو: دور
نه کسي بوسه
رايگان
دارد
صفحه قبل
1
...
5
6
7
8
9
...
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن