نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
شب تيره از دست پرمايگان
بشد نامداران چنين
رايگان
به نام بزرگان و آزادگان
کزيشان جهان يافتي
رايگان
که گوري فروشد به بازارگان
بديشان دهند اين همه
رايگان
بخفتند ترکان و پر مايگان
جهان شد جهانجويي را
رايگان
نه اين باشد آيين پرمايگان
همي تن بکشتن دهي
رايگان
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند يکسر همه
رايگان
حسين قتيب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن
رايگان
ديوان خاقاني
پيش مرغان سر کوي مغان
دانه دل
رايگان
خواهم فشاند
آبروي است کيمياي بزرگ
کيميا
رايگان
نخواهد داد
بر خاک در تو آب حيوان
چون آتش
رايگان
ببينم
اي کعبه ملک عصمة الدين
من بنده
رايگان
کعبه
رباعيات خيام
باقي همه
رايگان
نيرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشي
بوستان سعدي
بياموز مردي ز همسايگان
که آخر نيم قحبه
رايگان
ديوان سنايي
جان را بدهم به خدمت تو
من خدمت
رايگان
نخواهم
عندليب آمده در مدحت شاه
رايگان
همچو سنايي به سخن
الحق بزرگوار خردمند مهتريست
کورا کسي مديح برد خاصه
رايگان
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
سوز سينه ش اگر عيان گردد
چنبر چرخ
رايگان
گردد
آب نايافته گران باشد
چون بيابند
رايگان
باشد
ديوان شاه نعمت الله ولي
آمدي نزد من شدي عاشق
نقد گنجينه
رايگان
بردي
ديوان عطار
مي ندانم من سبکدل هيچ
تا چرا
رايگان
گران توام
هيلاج نامه عطار
طلبکار تو بودم در جهان من
کنونت يافتستم
رايگان
من
خسرو نامه عطار
گرانباريم ما را
رايگان
بخش
زيانکاري بي سرمايگان بخش
لسان الغيب عطار
هرکه آيد در گلستان لسان
بوي سرما بيابد
رايگان
جوهر الذات عطار
بهر جانب همي آب روان ديد
معظم قصرهاي
رايگان
ديد
بلاي قرب ماکش اينزمان تو
که بخشيديم اينجا
رايگان
تو
ديوان عراقي
اين آينه چهره حقيقت
هر دم به تو
رايگان
نمايد
ديوان محتشم کاشاني
وصلت به خدا که
رايگان
است
هرچند خرد گران خريدار
ديوان مسعود سعد سلمان
نخواهي ثنا تا عطاهاي تو
ستانندگان را بود
رايگان
ديوان فيض کاشاني
گفتي که وصال
رايگان
نيست
ديدار مرا بها چه داري
مثنوي معنوي
آن مهابت قسمت بيگانگان
وين تجمش دوستان را
رايگان
خلعت هستي بدادي
رايگان
من هميشه معتمد بودم بر آن
ديوان شمس
لابه کني، باده دهي
رايگان
ساقي دريا صفت مشفقي
لابه کني، باده دهي
رايگان
ساقي دريا صفت مشفقي
شيره و شيرين بدهم
رايگان
ليک چو انگور نيفشارمش
درويش که اسرار جهان ميبخشد
هردم ملکي به
رايگان
ميبخشد
خسرو و شيرين نظامي
بيامرزش روان آمرزي آخر
خداي
رايگان
آمرزي آخر
ليلي و مجنون نظامي
اين شيفته راي ناجوانمرد
بي عاقبت است و
رايگان
گرد
وان ياوگيان
رايگان
گرد
پيرامن او گرفته ناورد
هفت پيکر نظامي
کيست کو گنج
رايگان
نخرد
وارزوئي چنين به جان نخرد
شرف نامه نظامي
بپيچم سر از
رايگان
خوارگان
مگر بيزبانان و بيچارگان
وگر ني بهاري بدين خرمي
چرا
رايگان
اوفتد بر زمي
مخزن الاسرار نظامي
نام کرم ساخته مشتي زيان
اسم وفا بندگي
رايگان
ديوان اوحدي مراغي
بي زر اندر خانه ننشاني شبي کس را و عمري
هست تا در ملک ايزد مي نشيني
رايگاني
ديوان شمس
جواب آنک مي گويد به زر نخريده اي جان را
که هندو قدر نشناسد متاع
رايگاني
را
ديوان شاه نعمت الله ولي
تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
زانکه
گنجش
ز ازل در دل ويرانه ماست
ديوان خاقاني
خاک بيزي کن که من هم خاک بيزي کرده ام
تا ز خاک اين مايه گنج
شايگان
آورده ام
ديوان شاه نعمت الله ولي
درآ در کنج دل بنشين که دل گنجينه شاه است
بجو آن گنج سلطاني ز گنج
شايگان
بگذر
ديوان صائب
تا به گنج
شايگان
خم تواند راه برد
چون سبو بايد که خون از چشم افلاطون رود
ديوان محتشم کاشاني
اين بار خود مراد من اندک حمايتي ست
از لطف شه که هست به از گنج
شايگان
ديوان اشعار منصور حلاج
ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
غمش در کنج اين ويران چو گنج
شايگان
بيني
ديوان وحشي بافقي
ز بس جوهر که آن کان در زمين بر روي هم ريزد
همه روي زمين در زير گنج
شايگان
باشد
ديوان عطار
اگر از سر اين
گنجت
خبر بايد به خاکم رو
بپرس از من در آن ساعت که سر زير کفن دارم
ديوان شمس
اي گلشنت را خار ني با نور پاکت نار ني
بر گرد
گنجت
مار ني ني زخم و ني دندانه اي
ديوان خاقاني
همتت در جهان نمي
گنجد
هفت دريا سبو نمي دارد
فراقنامه ساوجي
کجا
گنجد
اندر زبان قلم؟
که بادا سيه، دودمان قلم!
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
صفتش را حدوث کي سنجد
سخنش در حروف کي
گنجد
ديوان شاه نعمت الله ولي
جان و جانان حريف همدگرند
غير رطل گران نمي
گنجد
ديوان شيخ بهايي
نقض کرم است آن که قدرش
در حوصله اميد
گنجد
جوهر الذات عطار
در اين دريا کجا
گنجد
حقيقت
همه مالست اسباب شريعت
همه هستي درياهاي عالم
کجا
گنجد
که پيش ماست شبنم
مقام حسرت آبادست دنيا
نمي
گنجد
يقين در ذات اينجا
کجا
گنجد
مرا اندر طبيعت
تو بنمودي جمال بي نشاني
هفت پيکر نظامي
همگي را جهت کجا سنجد
در احاطت جهت کجا
گنجد
ديوان عرفي شيرازي
عبير امروز در جيبم نگنجد
وگر
گنجد
نسيم گل برنجد
ديوان اوحدي مراغي
عدم خانه نيستي راست
گنجي
که وصلش وجود جهان برنگيرد
جام جم اوحدي مراغي
هست پوشيده در جهان
گنجي
بدر آوردنش ببر رنجي
ديوان انوري
اينکه امروز بر سر
گنجي
پاي فردات بر دم مارست
ديوان پروين اعتصامي
از آن کردند در کنجي نهانت
که بسپردند
گنجي
شايگانت
شاهنامه فردوسي
به
گنجي
که بد جامه نابريد
فرستاد نزد سياوش کليد
به نزد سياووش برخواسته
ز هر چيز
گنجي
بياراسته
ببخشيد
گنجي
بران شهر نيز
همي خواست کآباد گردد بچيز
چو گنجور کيخسرو آمد زرسب
ببخشيد
گنجي
بر آذرگشسب
ببخشيد
گنجي
بر اسفنديار
يکي تاج پر گوهر شاهوار
چو بنشست بهرام ز اشکانيان
ببخشيد
گنجي
با رزانيان
ببخشيد
گنجي
به درويش مرد
که خوردش نبودي بجز کارکرد
که تا هر سوي شهرها ساختند
بدين نيز
گنجي
بپرداختند
بپردخت شاپور
گنجي
بران
که زان باشد آساني مردمان
همان نيز هر ماهياني دوبار
درم شست
گنجي
بروبر شمار
ببخشيد
گنجي
به مرد نياز
در تنگ زندان گشادند باز
ببخشيد آگنده
گنجي
برين
جهاني برو خواندند آفرين
درمهاي
گنجي
بران کشت زار
بريزند پيش خداوند کار
به درگاه ايوانش بنشاندند
در مهاي
گنجي
بر افشاندند
به دادن نبودي کسي رازيان
که
گنجي
رسيدي به ارزانيان
ديوان سلمان ساوجي
گنجي
است نهان درين خرابه
دري است ثمين درين خزانه
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
گفت
گنجي
بدم نهاني من
خلق الخلق تا بداني من
ديوان شاه نعمت الله ولي
در کنج دل خرابه ما
گنجي
ز محبتش نهاده
عشاقنامه عبيد زاکاني
اگر چه مدتي رنجي کشيدي
برآخر دست در
گنجي
کشيدي
ديوان عطار
در زبان گوهرافشان فريد
طرفه
گنجي
جاودان خواهم نهاد
در کنج شرابخانه
گنجي
است
ما طالب گنج کنجهاييم
اسرار نامه عطار
عزيزا بي تو
گنجي
پادشايي
براي خويشتن بنهاد جايي
الهي نامه عطار
عزيزا بي تو
گنجي
پادشائي
براي خويشتن بنهاد جائي
اشتر نامه عطار
هيچ صيادي چنين شاهي نديد
اين چنين
گنجي
بناگاهي نديد
خسرو نامه عطار
نبي بنهاد
گنجي
جمله رحمت
بحصه بوحنيفه کرد قسمت
يکي
گنجي
چو کوه زربياراست
کنيزان را بصد زيور بياراست
بهر درويش درماني دگر کرد
بر رنجيش
گنجي
پرگهر کرد
باستاديم
گنجي
زر بخواهم
بشا گردانه صد گوهر بخواهم
جوهر الذات عطار
يکي
گنجي
عجب داري درونت
ولي ماريست اندر بند خونت
زهي
گنجي
که اندرجمله پيداست
دل عشاق اندر گنج شيداست
تو
گنجي
داده عطار اينجا
که ميريزد در اسرار اينجا
ديوان مسعود سعد سلمان
همه بگذاشته
گنجي
گرفته
تو گويي عابد پرهيزگار است
صفحه قبل
1
...
3
4
5
6
7
...
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن