4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

هفت پيکر نظامي

  • چار يارش گزين به اصل و به فرع
    چار ديوار گنج خانه شرع
  • رنج بر وقت رنج بردن تست
    گنج شه در ورق شمردن تست
  • خسرو تاج بخش تخت نشان
    بر سر تاج و تخت گنج فشان
  • سخني کو چو روح بي عيب است
    خازن گنج خانه غيب است
  • پيش مفلس زر زياده مسنج
    تا نه پيچد چو اژدها بر گنج
  • آن يکي پا نهاده بر سر گنج
    وين ز بهر يکي قراضه برنج
  • کان نو کن زرنج خويش مرنج
    باز کن بر جهانيان در گنج
  • بيشتر بردمي در اينجا رنج
    تا به من شاه بيش دادي گنج
  • از سر گنج و مملکت برخاست
    دين و دنيا بهم نيايد راست
  • نيزه ش از حلق شير حلقه رباي
    تيغش از قفل گنج حلقه گشاي
  • چون قدر مايه شد به سختي و رنج
    يافت گنجي و بر فروخت چو گنج
  • راه در گنجدان غار کنند
    گنج بيرون برند و بار کنند
  • سيصد اشتر ز بختيان جوان
    شد روانه به زير گنج روان
  • چون به قصر خورنق آمد باز
    گنج پرداز شد بنوش و بناز
  • وين چنين چند گنج خانه گشاد
    به عزيزي ستد به خواري داد
  • خانه اي ديد چون خزانه گنج
    چشم بيننده زو جواهر سنج
  • هرچه بايستش از جواهر و گنج
    بود و يک جو نبودش انده و رنج
  • تازيان را دهد ولايت و گنج
    پارسي زادگان رسند به رنج
  • ليک چون ره به گنج خانه يکيست
    تيرها گر دو شد نشانه يکيست
  • گنج از آن بيشتر که شايد گفت
    گوهر افزون از آنکه شايد سفت
  • دست کيوان شده ترازوسنج
    سخته از خاک تا به کيوان گنج
  • جهد مي کرد و گنج مي پرداخت
    چاره کار هرکسي مي ساخت
  • شاه چندان گرفت گوهر و گنج
    که دبير آمد از شمار برنج
  • کرد از آن گنج و آن غنيمت پر
    وقف آتشکده هزار شتر
  • دوستان را چو در مي آويزم
    گنج قارون ز آستين ريزم
  • شاه فرمود تا ز گوهر و گنج
    دست خازن شود جواهرسنج
  • داد خاقان خراج و دختر و چيز
    حمل دينار و گنج گوهر نيز
  • زردي شعله در بخار گياه
    گنج زر بود زير مار سياه
  • بردم از جامه و جواهر و گنج
    آنچه ز انديشه باز دارد رنج
  • آنچنان کردمش به دادن گنج
    کامد از بار آن خزانه به رنج
  • گفت چندين نورد گوهر و گنج
    بر نسنجيده هيچ گوهر سنج
  • چونکه بر گنج بوسه بارم داد
    من يکي خواستم هزارم داد
  • لرز لرزان چو دزد گنج پرست
    در کمرگاه او کشيدم دست
  • گفت بر گنج بسته دست مياز
    کز غرض کوتهست دست دراز
  • صدهزار آدمي در اين غم مرد
    که سوي گنج راه داند برد
  • من که پايم فروشداست به گنج
    دست چون دارم ارچه بينم رنج
  • يک سخن پرسم ارنداري رنج
    کز جهان با چنين خزينه و گنج
  • جيفه اي کاب شسته بودش پاک
    در سپردم به گنج خانه خاک
  • نيز چون در حصار باشد گنج
    پاسبان را ز دزد نايد رنج
  • چون بدان محکمي حصاري بست
    رفت و چون گنج در حصار نشست
  • گنج او چون در استواري شد
    نام او بانوي حصاري شد
  • دزد گنج از حصار او عاجز
    کاهنين قلعه بد چو رويين دز
  • مهره مهر او به سينه من
    مهر گنج است بر خزينه من
  • گوهرش را به مهر خود نگذاشت
    مهر گوهر ز گنج او برداشت
  • امشب از مار کن کمر سازي
    بامدادان به گنج کن بازي
  • دل ز تيمار آن عروس به رنج
    چون گدائي نشسته بر سر گنج
  • بر در گنج يافت سلطان دست
    مهر آنچش درست بود شکست
  • چون سپه باز جست پنج نديد
    چون به گنجينه رفت گنج نديد
  • جز وزيري که خانه بودش و گنج
    حاصل کس نبود جز غم و رنج
  • شاه را چون به ساز کردن جنگ
    گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
  • بر زمين هيچ دخل و دانه نماند
    لاجرم گنج در خزانه نماند
  • شه ز گنج وزير بد گوهر
    گوهرش باز داد و زر بر سر
  • گفت کين مال دست رنج تو نيست
    بخشش تو به قدر گنج تو نيست
  • يا به اکسير کوره تافته اي
    يا به خروار گنج يافته اي
  • لشگر و گنج شد بر او انبوه
    اين ز دريا گذشت و آن از کوه
  • اسب در غار ژرف راند سوار
    گنج کيخسروي رساند به غار
  • شد زمين کنده تا دهانه آب
    کسي آن گنج را نديد به خواب
  • خاک بي خسف لاابالي نيست
    گنج دانش ز مار خالي نيست
  • هر عروسي چو گنج سر بسته
    زير زلفش کليد زر بسته
  • چون من از قلعه قناعت خويش
    شاه را گنج زر کشيدم پيش
  • هر چه هست از حساب گوهر و گنج
    راحت اينست و آن دگر همه رنج
  • شرف نامه نظامي

  • زبان آوران را به تو بار نيست
    که با مشعله گنج را کار نيست
  • درين عالم آباد گردد به گنج
    در آن عالم آزاد گردد ز رنج
  • به شکرم رسان اول آنگه به گنج
    نخستم صبوري ده آنگاه رنج
  • به اميد آن گنج ديوار بست
    برانداخت دينار خود را ز دست
  • چو دينارش از دست پرواز کرد
    سوي گنج صراف سر باز کرد
  • اگر کان گنجي چو نائي بدست
    بسي گنج از اينگونه در خاک هست
  • به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
    که از باز دادن نيايم به رنج
  • بناسفته دري که در گنج يافت
    ترازوي خود را گهر سنج يافت
  • کسي کو برد برتر و خشک رنج
    ز ماهي درم يابد از گاو گنج
  • کسي کو برد برتر و خشک رنج
    ز ماهي درم يابد از گاو گنج
  • ز درياي او گنج گوهر مپوش
    دري ميستان گوهري مي فروش
  • سه در ساختم هر دري کان گنج
    جداگانه بر هر دري برده رنج
  • بدان هر سه دريا بدان هر سه در
    کنم دامن عالم از گنج پر
  • شهان را ز رسمي که آيين بود
    کليد آهنين گنج زرين بود
  • جز او کاهن تيغ روشن کند
    کليد از زر و گنج از آهن کند
  • دو مار از براي تو توفير سنج
    يکي مار مهره يکي مار گنج
  • در اين گنجنامه زر از جهان
    کليد بسي گنج کردم نهان
  • کسي کان کليد زر آرد به دست
    طلسم بسي گنج داند شکست
  • وگر گنج پنهان نيارد پديد
    شود خرم آخر به زرين کليد
  • سخنها که چون گنج آگنده بود
    به هر نسختي در پراکنده بود
  • زبان در زبان گنج پرداختم
    از آن جمله سر جمله اي ساختم
  • فرستاد چندان بدو گنج و مال
    کزو دور شد مالش بد سگال
  • شه از مهر فرزند پيروز بخت
    در گنج بگشاد و برشد به تخت
  • به شادي گرائيد از اندوه رنج
    به خواهندگان داد بسيار گنج
  • چو استاد دانا به فرهنگ وراي
    ملک زاده را ديد بر گنج پاي
  • به تعليم او بيشتر برد رنج
    که خوش دل کند مرد را پاس گنج
  • به دستوري او شوي شغل سنج
    که دستور دانا به از تيغ و گنج
  • به دارا همان گنج زر مي سپرد
    بران عهد پيشينه پي مي فشرد
  • گهي باده مي خورد بر ياد کي
    گهي گنج مي ريخت بر باد مي
  • بگفت اين و برزد به ابرو شکنج
    چو ماري که پيچد ز سوداي گنج
  • چو شاه آن متاع گران سنج ديد
    چو دريا يکي دشت پر گنج ديد
  • شه از فتح زنگي و تاراج گنج
    برآسود ايمن شد از درد و رنج
  • به آواز پوشيدگان گفت خيز
    گزارش کن از خاطر گنج ريز
  • ز بس گنج آگنده بر پشت پيل
    به صد جاي پل بسته بر رود نيل
  • به گنج و به فرمان در آن ريگ بوم
    عمارت بسي کرد بر رسم روم
  • بر آبادي راه مي برد رنج
    بر آن ريگ مي ريخت چون ريگ گنج
  • چو آمد فرستاده راه سنج
    به دارا سپرد آن گرانمايه گنج
  • مروت تو داري و مردي تو راست
    بدانديش را گنج با اژدهاست
  • گر او تندر آمد تو هستي درخش
    گر او گنجدان شد توئي گنج بخش